به نام نگارنده احساسات

وقت کمی داشت، نمی‌دانست کدام گزینه برای زدن درست است. هوای دلش در 

حال ابری شدن بود و بغض بی‌رحم به شیشه نازک احساسش پنجه می‌کشید.

می‌دانست اگر وقت تمام و او بهترین را به دست نگیرد، دیگر هرگز رنگین‌کمان دلی

که خدا آن را نقاشی کرده را نخواهد دید.

ناامیدی با سیاهی هر چه تمام‌تر به وجود لرزانش هجوم برده و آخرین توانش را به

یغمای دستان نابودگرش گرفت؛ تا فاتح بازی باشد که شروع شده و در کمین آن

فرصت آخری بود، تا قهقهه مستانه‌اش را از بردش به رخ وجود به بغض نشسته او 

بکشاند.

در آخرین لحظات دنیای کوچکش را سیاهی پر و چشمان پربارانش را به سمت

سیلی نابودگر سوق می‌داد که در یک آن همه چیز رنگ دیگری از ناشناسی دنیا 

که رایحه آشناییت از آن به مشام می‌رسید به خود گرفت.

رنگی پر از نور، آن هم نوری که حتی ذره‌ای از آن هم با تمام آن سیاهی پر شده 

در اطرافش برابری می‌کرد.

نوری که از آن گزینه درست الهام‌شده در قالب تیک زدن از قلبش به پرواز و به دستان

لرزانش سرازیر و درست یک ثانیه قبل از اتمام وقت برگه شادی‌اش را بالا گرفت تا

معلم آرامش آن را بگیرد.

نام بازیش را گذاشت بازی با نور.

نوری که وجودش در قلبش همیشگی بود و تنها گاهی اوقات آن را به دست فراموشی 

سیاهی می‌سپرد و تاوانش که هم همان هراس از باخت بود را مجبور به پرداخت آن

می‌شد.

پرداختی که در انتها با شیرینی بردش تلخی و سیاهیش را به استهزاء می‌گرفت.

بالاخره قلم دل را کناری گذاشته و با لبخندی که کل چهره را به آرایش خود درآورده 

به مانند همیشه نظاره‌گر بالاترین نمره گرفته از امتحان زندگیش شد.