به نام خالق آرامش

در جستجوی پناهگاهی بود که امنیتش را حتی قبل از ورود به آن حس کرده باشد

سخت بود پناهگاهی را پیدا کردن که تمام زندگیش را در خود جا داده باشد. بدون

زندگی از قبل پناهگاه داشتن یک چیز بی‌معنایی بود، که روحش را به سرگردانی

سوق می‌داد؛ که حاضر بود برای فرار از آن به هر ریسمانی چنگ زند.

بالاخره راهش را از میان موانع سخت زندگی در گوشه‌ای از دنیای کوچک خدا که 

زیر سایه دنیای بزرگ‌تری که هدف اصلی آفرینش بود، پیدا کرد.راهی که با لبخندی 

اغواگرانه انتظارش را یدک می‌کشید و با زیبایی بی‌مثالش او را به درون وجودی‌اش 

دعوت کرده بود تا فارق از سختی‌ها به میزبانی‌اش مشغول شود.

دنیایی بکر جلوی رویش به رقص درآمده بود. 

دنیایی که مدت‌ها، رسیدنش را آرزو داشت. 

دنیایی هفت‌رنگ از جنس حریر بارانی.

چشم‌های چراغانی شده‌اش را با لذت بست و پر پرواز نقره‌گونش را گشود تا در 

وسعت پناهگاه امن و زیبای تازه یافته‌اش که از بدو تولد برایش درنظر گرفته شده

بود؛ و او تازه آن را در روحش شکوفا دیده بود، اوج گیرد.