به نام خالق بیهمتا
مترسک دلش را در باغ ذهن کاشت تا شاید دور شود از هر حسی به نام زندگی.
خسته از محبتهای ظاهری سودای بیحسی را در سر پرورانده و از دل مترسکی
ساخته بود تا با کاشتنش در سرای کویری ذهن که رایحه احساس را کمتر حس کرده
بتواند هوای محبت را از وجودش بیرون کند.
اما خیالی بس بیهوده که تصور داشت که با این روش به هدفش خواهد رسید.
آخر مترسک دل به جای خشکاندن ذهن و دلش،جناب ذهن بیدار و هشیار را هم به
عشق خود دچار کرده بود.به دنبال راهی بود تا در سراسر وجود بیدفاعش جریان
پیدا کند و به جای لباس خاکستری بیحسی،لباسی ناب از نور عشق الهی را به
قامتش بپوشاند.