به نام خالق عشق
پا به قلمروی ممنوعه آتش گذاشته بودم و از حرم داغ و سوزان آن در عذاب بودم.
عذابش از روی سوختنی بود که خودخواسته به دامش کشیده بودم.
برای فرار از تنهایی خود را به شعلههای سوزانی سپرده بودم که فرجامش را از
همان قدم اول میدانستم. فرجامی که به سوختن بیبدیلی منجر خواهد شد.
سوختنی که هیچ چیز جز نابودی در آن شناور نیست.
اما ارزش اسیریام را داشت، آدمی که تنهایی را با تمام وجود حس کند و به آن
باور داشته باشد، همان بهتر که در دام آتش بیرحم گرفتار آید. آسمان تنهاییام
به رنگ سرخ آتش تن داده و همراهیام میکرد و لبخندی از جنس خودش را به
لبهای ترکخورده از تشنگی تنهاییام هدیه داد.
نگاه آخری به تمام روزهای بربادرفته تاریک گذشته انداختم و در قعر خاکسترهای
در حال ریزش وجودم با لذت یاوری آتش فرو رفتم تا شاید مانند ققنوس اساطیری
وجود دیگری از وجود خستهام متولد گردد بدون حس تنهایی.