به نام خالق روشنکننده حقیقت
خیره به درخت سیب عطرش را با ولع به ریههای بیهوایش میکشید. حریصتر
و پرطمعتر هر نفس را نفس میکشید تا جا نماند از عطری که رایحهاش، طبیعی
مستکننده روح و جسمش شده بود.
آخر با عطرهای ساخت دست انسان که نمیتوانست حضور خالقش را برای قلب
تشنه محبتش قابل لمس کند. پس بهترین راه را در بلعیدن هر عِطرسکرآور از
دل خلق شدههای خود خدا پیدا کرد و زمزمه عاشقانهاش را با خدا با همان بوی
خیالانگیز آغاز کرد. آغازی که دل در پی تمام نشدنش بود.
با رویای هرگز تمام ناشدنیش دقایق دلنشین آن لحظات را به بیداری بعدش بخشید
تا ذخیرهاش کند برای روزهای بیهواییاش.