به نام نامی الله

برگ های طلایی رنگ زندگی در تلألو طلایی های غروب خورشید، مانند ستاره های چشمک زن، شبانه 

خود را به رخ دنیای کوچکی می کشید، که فانی بودنش از ازل؛ بر موجودات فانی تر، آن هویدا بود. اما 

هیچ یک از موجودات باور به فانی بودن آن را در قلبشان حس نمی کنند و تلاش بر ابدی بودنها دارند. 

ابدیتی پوشالی که تنها زمانی اندک روزگارهای بی ثمر و باثمرشان را با آن می گذراند. ریزش برگ ها

درست از زمانی شروع به رقص در باد زمان می کند که موجود دوست داشتنی دنیا با تمام آن کمی و

کاستیهایش غرق در باور غلط ابدی بودنش است.

شاید بتوان آن ریزش نرم نرم را تلنگری دانست برای بیداری دلی که گاه به عمد به خوابی از جنس 

زمستان همیشه سرد می رود.

ریزشی که در انتها، با گذر همان موجود دوست داشتنی، زیر پا خش خشی، دلنشین را به گوش، دنیای 

در حال  گذر می رساند و فناپذیری اش را به صحنه نمایش زندگی ها هدیه می دهد.