به نام تک نوازنده گیتار هستی

دلی را به اسارت کشیده که تهی تر از وجود خود بود، درونش را با مهری که در آن دل اسیر شده بود؛ 

آبیاری کرد تا دوباره کویر دلتنگی اش به جنگلی بکر بدل گردد و جشنی به نام تولد برگزار کرد و به 

تماشای عشقی نشست که سرور وجودش را مدیونش گشته بود.

چشم های نم دار از خوشی اش را به نیم سوخته های شمعی دوخت که لحظات پایانی عمرش را میگذراند 

اما در نهایت مهر نوید روزهای روشن و گرمی را می داد که سال ها بود در حسرت رسیدنشان پرعطش 

در حال سوختن بود. لبخندی پر مهر از سر عشق به دل اسیر گشته بر لب راند، چشم هایش را بست تا قبل 

از خاموش کردن آرزو کند، آرزوی نو شدن و نو ماندن در مسیر عشق، عشقی ناب و پر شرر، عشقی جان 

گرفته از نوای الهی.