چشم انتظار لبه پنجره نشسته بود، منتظر کسی که به آمدنش امیدی نبود.
مقصر نیامدنش خودش بود و خودش، خودی که با بداخمی‌های شبانه‌روزیش او را از خود و زندگی درهمش 
رانده بود اما در ذهن همیشه امیدوارش آمدنش را از همان لحظه رفتن به تصویر کشید تا آن‌قدر، در ذهنش 
ریشه بدواند که روزی محقق شود.
با او خودش و نیازهایش را شناخته بود و راه با خدا بودن را از او آموخته بود، و حال که بودنش را باور 
کرده و تمام روزهایش را با او ساخته بود، این نبودن‌ها را تاب نمی‌آورد و کارش شده بود مرور گذشته، 
گذشته‌ای که جز به جزش با خنده‌ها، مهربانی‌ها، اخم‌ها و تشرهای او آمیخته بود.
صبح‌ها با خیال شنیدن صوت نماز خواندن‌های شبانه‌اش چشم می‌گشود و با خیره شدن به جای خالی‌اش 
اشک‌های پنهانش صورت کوچکش را شست‌وشو می‌داد و زمزمه: 
« خدایا امیرم رو برگردون » 
لب‌های لررزانش را موج‌وار به روی هم می‌لغزاند و با همان دلتنگی و دلشکستگی نماز صبح را با عشقی 
که او نسبت به خدا در دلش بیدار کرده بود، اقامه می‌کرد و آرامش حضور خدا مرهمی می‌شد بر روی دل 
هزار تکه شده‌اش.
- دخترم هنوز آماده نشدی!
نگاهش را از پنجره گرفت و به زنی که مادرانه‌های بی‌منتش را خرج غریبه‌ای مانند او کرده و غمخواری‌اش 
را می‌کرد دوخت.
- عزیزم اینقدر خودت رو اذیت نکن، بالاخره میاد، بلند شو وقت دکترت می‌گذره.
با صدایی گرفته که اثر صحبت نکردن‌های متمادی‌اش بود گفت:
- احتیاجی به دکتر ندارم مهری خانم.
مهری با اخمی مادرانه به سمتش رفت و دستان سردش را بین دستانش فشرد و از جا بلندش کرد و گفت:
- دوباره شروع نکن دختر، چند روزه رنگ به رو نداری، باید بری ببینی چی شده هر چند... .
سکوت یک‌باره مهری، نوید حرفی فرو خورده را می‌داد.
- هر چند چی!؟
- دلم از این دکتر رفتنت روشنه دختر، حالا بیا برو.
حوصله کنکاش در حرفش را نداشت و می‌دانست مخالفت برای نرفتن هم فایده‌ای ندارد پس مانند دختری 
پنج‌ساله، لب برچید و بالاجبار مشغول آماده شدن، شد، قبل از خروج مهری خانم از اتاق گفت:
- مهری خانم!
- جونم دخترم.
- چرا خبری ازش نیست.
- بی‌تابی نکن، بالاخره پیداش می‌شه، جایی که امیرت رفته به راحتی تلفن در دسترسش نیست، بار اولش 
نیست که رفته.
- اما بار اولیه که با دلخوری از من بار سفرش رو بست، حتی لحظه آخر هم خنده‌ش رو ازم دریغ کرد و 
با اون اخم‌های یه سال یه بارش من رو گذاشت و رفت، الان دو ماهه که نه نامه، نه تلفن و نه حتی خبری 
از برگشتش نیست.
- حتما غرورش بهش اجازه خبر گرفتن از تو رو نمی‌ده، بالاخره اونم یه مرده مثل باقی مردها، با خصلت‌های 
یه مرد ایرونی هر چند که بهترین مرد دنیا باشن، بازم بعضی چیزا تو قاموسشون جا نداره.
- اما من که چیز بدی بهش نگفتم که اون همه دلخوری تو وجود و نگاه همیشه براق مهربونش رو برام جا 
گذاشت.
- از نظر خودت آره، حرفات و کارات اصلا بد نبوده اما نگاه یه مرد به مسائل خیلی فرق داره؛ حالا هم به 
جای ناراحتی و نگاه دوختن به انتظار و دخیل بستن به اون پنجره حاضر شو.
بی‌حوصله‌تر از قبل سرسری مانتویی از کمد بیرون کشید و با روسری به رنگ تیره، روزهایش به تن کرد 
و چادر اهدایی امیر که اولین هدیه زندگیشان بود را به سر کرد و جلوی آینه خیره به صورت رنگ پریده و 
سفیدش خیره شد و با خود گفت:
- اگه الان امیر بود تا رنگ رو به صورتم برنمی‌گردوند، اجازه هیچ رفتنی رو نمی‌داد، امیر بی تو حتی نفس 
کشیدن هم برام مزه زهر می‌ده.
با آهی از اتاق خارج شد.
- دخترم هنوزم مصری که تنها بری؟
- آره مهری خانم، خودم می‌رم نگران نباشید.
- پس زود برگرد مادر دلم هزار راه نرفته رو می‌ره تا برگردی، می‌دونی که وضعیت خوبی حاکم نیست.
- چشم.
به سبکی باد حیاط را رد و پا به خیابان گذاشت، در آن‌جا، هم نبود امیر کلافه‌اش می‌کرد برای فرار از افکاری 
که تنها به نبود او ختم می‌شد؛ سریع تاکسی گرفت و خودش را به مطب رساند و ساعتی بعد که در راه برگشت 
بود، انگار که در هوا قدم می‌زد، خودش و روحش را در آسمان می‌دید و حرف‌های دکتر در سرش از این سو 
به آن سو می‌رفتند و ثباتی در شنیدن‌هایش نبود.
با حالی خوش و ناخوش اما لبخندی که طرحش مانند شکوفه فصل بهار لب‌هایش را شکل می‌داد خودش را به 
خانه رساند تا هوای عطردار اتاقشان که پر از نفس‌های رایحه‌دار امیرش بود نفس بکشد. بالاخره رسید اما با 
دیدن و شنیدن هر چه جلوی چشم‌هایش بود تنها آرزویش نرسیدن شد؛ آرزویی که محال بودنش هم حال بود.
از آن روز با آن خبری که چشم‌های سرخ مهری خانم، و همرزم امیر در کنارش شنیده و دید، نفهمید که چطور 
روزهایش را به چهل روز بعد گره زد؛ روزی که برای اولین بار بدون حضور گرم مهری خانم پا به آن 
متروکه‌ای که خانه ابدی خیلی‌ها شده بود گذاشت با بدنی لرزان و دستی که نامه درونش به رقص درآمده بود 
کنار تلی از خاک مأوا گرفت. مأوایی که آرزو داشت به زودی مأوای ابدی خودش در کنار امیرش شود..
- سلام امیرم خوبی؟ بدون من بهت خوش می‌گذره، بی‌وفا خوب من رو گذاشتی و به عشق خداگونه‌ت پیوند 
خورد؛ اصلا وقتی که داشتی پر می‌زدی به من و تنهاییام هم فکر کرده بودی؟ حتما فکر کردی چون تو آدم 
همیشه بافکری بودی حتی اگه در حد زیادی دلخوری از من تو وجودت موج بزنه.
نامه را بالا گرفت و به رقص آن در نورهای خورشید خیره شد و دوباره گفت:
- تنها یادگاریت همین نامه‌ست، می‌بینی هنوز بازش نکردم، از اون روزی که همرزمت این رو به همراه 
پلاک کف دست لرزونم گذاشت و با بغضی مردونه گفت که تنها چیزی که از تو برام مونده؛ همین پلاک 
و نامه‌ست، مثل آواری تو خودم فرو ریختم اما نذاشتم ریختنم رو کسی ببینه، آخه تو فرو ریختن جلوی دوست 
و غریبه رو بهم یاد نداده بودی؛ پس استوار زل زدم بهش تا بقیه حرف‌هاش رو بزنه.
نگاه محکمم، هم مهری خانم و هم دوستت رو متعجب کرده بود. دوستت ادامه داد و من روز آخر بودنت رو 
از گفته‌هاش به تصویر درآوردم؛ باور کن به همون خدایی که می‌پرستی همه چیز به روشنی جلوی روم تصویر 
شد. پس گوش کن تا برات تعریف کنم.
« دو بسیجی که یکی از آن‌ها امیر من بود، دوشادوش هم در حال دفاع بودند که یکی از آن‌ها به شدت تیر 
خورده بود و از نفس افتاده روی خاک مقدس وطن افتاد و همرزمش سرش را در آغوش گرفت تا شاید کاری 
بتواند انجام دهد قبل از هر حرفی امیر لبخندی به نورانیت خورشید زد و نامه را از جیب روی قلب و پلاک 
را از گردنش بیرون کشید و در دستان لرزان دوستش قرار داد و ازش خواست تا به من برساند، و در آخر 
خواست که همان‌جا، رهایش کند، چون با خدا عهد کرده که حتی بدنش باارزشش هم برنگردد.»
و الان این زیر تنها پلاکت جای داره، بی‌انصاف چرا خودت رو ازم دریغ کردی، چرا نذاشتی برای آخرین بار 
اون صورتت رو که با همون لبخند پر کشیدی رو ببینم.اشکال نداره سوغات تو از شهادتت همین پلاک بود، اما 
منم برات یه یادگاری دارم اما قبلش نامه‌ت رو باز می‌کنم، چون می‌خوام آخرین حرفات رو بخونم؛ وقت برای 
خبر من هست. 
به آرامی پاکت را باز کرد و تنها وسط آن چند کلمه به چشمش خورد که همان هم برای حبس نفسش برای ابد 
کافی بود.
« کوچولوی امیر، مامان شدنت مبارک.»
برای لحظاتی دنیا و نفس کشیدن را هم از یاد برد، نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده بعد از لحظاتی که به سنگینی قرنی 
برایش گذشت دست در کیفش کرد و برگه‌ای دیگر را بیرون کشید و روی تل خاک قرار داد اما لحظاتی بعد در 
نسیم تندی در هوا به رقص درآمد و نگاه متعجب گندم را به با خود به هر سویی برد.
برگه‌ای که حاوی آزمایش بارداری اش بود که همان روزی که خبر پر کشیدن امیرش را شنیده بود به گوشش 
رسیده بود. خبری که با شوق قدم به خانه گذاشته بود تا به وقت آمدن امیرش او را باخبر کند؛ اما انگار مثل 
همیشه دیر کرده بود، چون امیرش خیلی زودتر از او مادر شدنش را از کبلومترها دور از خانه و در بین آتش 
و دود شنیده بود. چطورش را هرگز نمی‌توانست بفهمد چون دیگر امیری نبود.
با اشک‌هایی از سر شوق و دلتنگی، با باوری از جنس خدایی بوسه‌ای به خاک زد با لبخندی از جنس لبخندهای 
امیر در حال بلند شدن گفت:
- همیشه با حرکاتت غافلگیرم کردی اما این یکی دیگه بیش از حد توان قلبم بود، بهت قول می‌دم دختر یا پسر 
کوچولوت رو همون طور بزرگ کنم که اگه خودت بودی همون شکل تربیتش می‌کردی؛ پس از خدا بخواه 
خودش هوام رو داشته باشه، تو هم از اون بالا مراقبمون باش.
با گام‌هایی لرزان اما به محکمی کوه در حالی‌که، گوشه‌های چادرش در هوا بازی می‌کرد آن‌جا، را ترک کرد 
و در پشت سرش نگاه پر ذوق و خندان امیرش او را بدرقه کرد.