پدر همسرش بعد از سالها مبارزه با بیماری که تمام وجودش را دربرگرفته بود، پا به دنیای مردگان گذاشته
بود. بدون وجود او خودش را خیلی تنها احساس میکرد، در تمام سالهایی که عروسش شده بود ذرهای بدی
در وجود پدرانههایش حس نکرده بود.
با سفر پدرشوهر مهربانش، زندگیش با نادر هم به لبه پرتگاه کشیده شد، انگار که حلقه اتصال بینشان تنها وجود
آن مرد بزرگ بود. با نبود او نادر پرده از رازی برداشت که تا به آن روز بیخبر از آن زندگیش را میگذراند،
راز نخواستن نادر.
نادری که تنها در آن سالها از او احترام دیده بود نه علاقه، حال حرف از نخواستنش میزد طوری بعد از چهل
روز مرگ پدر، دردودل کرد که اگر سایه آدم بیطرفی بود به حتم حق را به او میداد.
نادر:
- حرفهایی دارم که باید تا آخر بشنوی.
تحکم صدایش سایه را نگران و در عین حال به سکوت واداشت که تنها عکسالعملش سرتکان دادنش بود.
نادر:
- اجبار بابا باعث شد قبول کنم تو رو به عنوان همسر و شریک راهم بپذیرم.، تو براش یادآور خواهر ناتنیام
بودی که اونم مثل خود من مادرش رو تو بچگی از دست داده بود، رفتار و لحن و مهربونی وجودت حس بودن
خواهرم رو به وجود بابای افسردهم برگردونده بود، دو سال قبل از ازدواجمون تو یه تصادف از دستش دادیم و
تو تنها مسکن دردهای بابای دلشکسته من بودی، روح ندا رو توی وجود تو میدید و همین هم باعث شد من رو
مجبور به ازدواج بکنه، منم نتونستم اون اشتیاقی که توی چشما و قلب شاد شدهاش جوونه زده رو نادیده بگیرم
برای همین قبولت کردم.
هرگز نخواست تو به وجود خواهرم پی ببری، هیچ وقت دلیلش رو بهم نگفت، اون تو رو به عنوان یه دختر دوم
و عروس نگاه میکرد اما من نتونستم تو تمام این مدت نگاهم بهت ، نگاه همسرانه باشه و این باعث شد که از
بچهدار شدن فراری باشم.
سد اشکهایش شکست و با لحنی شکستهتر در ادامه گفت:
- هرگز برای فرار از این اجبار آرزوی مرگ بابا رو حتی تو ناخودآگاهم هم راه نداده بودم، اما خوب تقدیر
مرگش رو رقم زده بود و کاری هم از دست من ساخته نبود، و حالا که بابا نیست دیگه نمیتونم به این اسارت
اجباری ادامه بدم. زندگی اون قدر طولانی نیست که بخوام فرصت زندگی به میل خودم رو از خودم دریغ کنم.
ازت میخوام من رو ببخشی، تنها چیزی که میتونم نثارت کنم فقط و فقط یه دلسوزه ساده و از روی وظیفهست،
کسی هم نیست که بتونه با دلسوزی تو زندان دووم بیاره. راه من و تو از هم جداست.
میدونم اون قدر فهمیده هستی که بتونی درکم کنی، از نظر مالی تو تنگنا نمیمونی این خونه رو بابا به نام تو
زده و مهریهت رو هم تماما ریختم به کارتی که به اسم خودت بازش کردم.
سکوت بینشان نفس سایه را در وجودش زندانی کرده بود، نگاه منتظر نادر را تاب نیاورد و با صدایی تهی و
خالی از هر حس زندگیبخشی گفت:
- از زمانی که عروس این خونه شدم از نظر مالی هرگز تنگنایی برام وجود نداشته، با این جدایی چیزی رو از
دست میدم که فقط زمانی داشتمش که بابا زنده بود، باید میفهمیدم با رفتنش تکیهگاهی هم برام باقی نمیمونه،
خلأ تکیهگاه نداشتن رو با چی میخوای برام جبران کنی ها؟
سکوت ممتد نادر، به حکم جداییاشان مهر اجرا زد، سکوتی که تا مدتها در گوش روح زخمخورده سایه جا
خوش کرد. نادر رفت و سایه را با صحنه شلوغ زندگیاش رها کرد بدون اینکه، به این فکر کند که آیا توان آن
شلوغی را دارد یا نه.
سایه در نقطه مطرود آن شلوغی معلق ماند تا شاید روزی، در جایی دیگر کسی فاصله خالی بین انگشتانش را
پر کند، شایدی که شاید فقط در حد آرزویی محال باقی بماند