به نام خالق بی‌همتا

سلام عزیز.

یه روز دیگه گذشت بدون هیچ تغییری، منتظرت بودم اما امروزم نیومدی، نیومدی و من با تنهاییام سر کردم

خیلی وقته منتظرم بیای اما حاضر به اومدن نیستی چرا؟ بعضی اوقات می‌گم شاید برات  اون‌قدری کمم که در

شأن خودت نمی‌بینی بیای و به تنهایی آدمی مثل من خاتمه بدی اما بعدش می‌گم نه بابا تو خاکی‌تر از این هستی

که من فکرش رو می‌کنم.

روزهام با فکر تو می‌گذره، تو دریایی از بودن‌هات خودم رو به موج‌ها می‌سپرم تا خیال با تو بودن آرامشی بهم

بده که تا حالا نداشتم. بودنت رو خدا برام تقدیر  کرده تا با وجودت آروم بگیرم اولش یه حس ساده من رو به تو

وصل کرد و همون حس شد یه جرقه برای یه حس ابدی.

حسی قشنگ که حاضر نیستم اون رو با چیزی جایگزین کنم هر کی بفهمه حتما فکر می‌کنه زده به سرم که دارم

برای کسی می‌نویسم که وجود نداره اما بزار هر کی هر چی دلش می‌خواد بگه برای من تو وجود داری از هر 

واقعیتی، واقعی‌تری بالاخره میای و ثابت می‌شه که با یه دیوونه طرف نیستن.

خدایا جونم شکرت.

شب بخیر تا یه روز دیگه و یه نامه بی‌مخاطب دیگه.