بسم الله الرحمن الرحیم

نگاهم از ناآشنای پیش رویم به اطرافش سرک کشید اما هیکل تنومندش مانع دید وسیعم شد. 

- با کی کار داری آبجی؟

سؤالش بند زبانم را گشود:

- سلام.

- علیک. امر؟

- شما؟

با نگاهی که انگار با آدم تهی مغزی طرف است، قطرات جاخوش کرده روی پیشانی اش را پاک کرد:

- گرفتی ما رو آبجی. این رو من باید بپرسم.

آبجی گفتش، مانند مته در سرم فرو می رفت. 

- اینجا منزل حاج فتاح رمضانیه.

لحظاتی در سکوت خیره ام شد و در نهایت لب زد:

- دو ماهه که این جا، رو تحویل دادن.

پشت بند حرفش با قصد بستن در عقب کشید:

- عزت زیاد.

قدم عقب رفته اش را جبران کرده و پرسیدم:

- کجا رفتن؟

- من چه می دونم آبجی؛ مگه مفتش مردمم!

در کوبیده شده در صورتم، خوابی را که مدت ها درونش فرو رفتم بودم را خوب پراند. سرگردان تکیه داده به دیوار آجری، آوار شدم روی زمین. بی توجه به این که، مورد هجوم سؤال های بی ربط و باربط اهالی شوم، زانوانم را در شکم جمع وبازوهایم را دورشان حلقه کردم. نگاه دودو زنی که دیگر جرئتی درونشان بیداد نمی کرد را چندباری از اول تا ته کوچه دور دادم.

دقایقی که گذشت بی رمق از جا بلند و همان طور، پر خاک قصد ترک کوچه را داشتم که با یکی از همسایه ها چشم در چشم شدم. نگاه ریز شده اش نشان می داد که در حال پردازش چهره م است و انگار سریع به جواب رسید که فاصله را نزدیک کرد و لب زد:

- دختر جیران خانمی!؟

سری به تأیید تکان دادم.

- اینجا چیکار می کنی دختر جان؟

بی توجه به سکوتم کلی حرف پشت هم ردیف کرد. کی از خاصیت های این محله همین بود که همه از سر و ته زندگی هم، حتی بیشتر از خود افراد یک خانواده باخبر بودند. 

- پس هنوز با حاج بابات تو قهری که خبر نداری خیلی وقته از ینجا رفتن. دیدمت با پسر آقای باقری که از چند کوچه پایین تر اومدن تو این محل حرف می زدی.

نفسی گرفته و ادامه داد:

- زیاد بجوش نیستن. حیف آقات اینا که رفتن. بعد اونا محله انگار از رونق افتاد. خدا آقا شاهد رو حفظ کنه، بعد اینکه کارش گرفت با پیش خرید یکی از آپارتمان وسط شهر دست جیران جان و حاج فتاح و بچه ها رو گرفت و بردشون.

باورم نمی شد بابا حاضر به ترک محل شده باشه. تمام عمرش را همین جا طی کرده بود و هر وقت حرف از کوچ حتی شده در حد یک محله و خانه نوساز می شد اوقاتش حسابی تلخ می شد.

اما انگار این تلخ شدن عمرش تا زمانی پابرجا بود که من در خانه بودم. بالاخره لب های کویری ام را از هم باز کرده، پرسیدم:

- آدرسی ازشون دارید؟

- آره مادر. چند لحظه صبر کن تا برات بیارم.

ده دقیقه بعد با تکه کاغذی چروک در دست برگشت و به سمتم گرفت:

- بیا مادر اینم نشونی.

آن را گرفته، بین انگشتان خیس از گرمایم فشرده و با بی ادبی بی توجه به سخنان گهربار خانم همسایه از آنجا دور شدم. دیگر رمقی برای رویارویی با کسانی که مدت ها از سمت خانواده بودنم، استعفا دادند؛ نداشتم. سرکج کرده و با تاکسی دربستی خود را به نشانی آموزشگاه موسیقی همان دخترک آشنا شده در پارک رساندم. بدون اینکه مطمئن باشم که خودش در آنجا مشغول هست یا نه.