بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

تمام آن شب را با رویای جدیدم به صبح رساندم. رویایی که ناشی از صحبت های کاوان در بهترین روز زندگیام بود. ثانیه یه ثانیه حرف هایش مثل فیلمی که روی دور تکرار قرار گرفته، برایم تکرار و تکرار می شد.

کلاً در فضا سیر می کردم. این برای منی که هر لحظه منتظرم تا بتوانم از محیط خانه دور شوم یعنی معجزه. اسمی به جز معجزه نمی توانستم رویش بگذارم. کاوان دقیقاً همانی بود که همیشه آرزوی در کنارش بودن را داشتم.

با ازدواجمان هم از اسارتی که خانواده متعصبم برایم ساخته بودند، راحت می شدم؛ هم در کنار کاوانی که خود هم آزادی طلب و به دور از هر محدودیت و مانعی زندگی اش را می گذراند به آن صعودی که در ذهنم مصور بود می رسیدم. زندگی بدون تعصب و اعتقادات دست و پاگیری که هر لذتی را برایم ممنوع می ساخت ته ته خوشبختی بود.

وقت گذرانی ام با کاوان ساعت بیشتری را به خود اختصاص داد. حس ارتباط عاطفی ام روزبه روز عمیق تر می شد.

- کاوانم امشب هست؟

ناهید سر خم شده روی گوشی اش را بالا آورد و با چشم غره ایی غلیظ جواب داد:

- بله اعلا حضرت هم تشریف فرما می شن شما نگران نباش.

- چته اینجوری به من می پری؟

- حالم رو بهم می زنی با این همه ذلیل بودنت.

- اسمش دوست داشتن نه ذلیل بودن.

- احمق جون دوست داشتن تو این دوره به دروغ بزرگه. اونقدر خودت رو غرق نکن تو این فریب بزرگ.

- فریب و دروغ کدومه ما هم رو دوست داریم و قراره به زودی هم رسمیش کنیم.

سری به تأسف تکان داد:

- تو ته احمقایی، این مردا همه شون مثل همن، ما زنا براشون یه سرگرمی بیشتر نیستم.

- کاوان اینجوری نیست.

- همه احمقا مثل تو فکر می کنن، طرفشون تافته جدا بافته ست.

- خوبه خودت تشویقم کردی به آغاز این دوستی حالا مانع تراشیات چه معنی داره؟

- آره من هولت دادم تو این مسیر اما قرار نبود ته این مسیر برسه به این قول و قراری که تو بهش دل خوش کردی.

- مگه داری در مورد دشمن خونیت حرف می زنی، ناهید! کاوانی که مورد بحثه فامیل خودت هم محسوب می شه.

- از من می شنوی، خودت رو درگیر هیچ مردی نکن. ارزش یه مرد تا زمانی پابرجاست که فقط باهاش دوستی. همین که تعهد بیاد وسط هم تو هم کاوان جا می زنید. کاوان یه مرد خوش گذرونه با کوهی از غرور. اون داره با وجود تو حس غرور و سلطه طلبیش رو ارضا می کنه تو هم که کم نمی ذاری تو ذلیل بودن واسش.

ته این ازدواجی که تو منتظرشی پوچیه یه پوچی که نابودت می کنه.

عصبی از بدگویی هایش، به سمت خروجی سالن راه افتادم و منتظر آمدن کاوان شدم. تمام آن شب حتی با وجود کاوان هم به تلخی گذشت. کلمات ناامیدکننده ناهید شد خوره روح و روان تازه رهایی یافته ام.

نگاهم به کاوان و تک تک رفتارهایش با سوءِ ظن و تردید همراه شد. تردیدی که کاوان را هم متوجه کرد چون به طور ناخودآگاه برخوردهایم رنگ سردی می گرفت، تا بالاخره صبرش سرآمد و لب به شکایت باز کرد.

در میان سوز سرد روزی زمستانی که کل پارک را محاصره کرده بود شروع به بازخواستم کرد.

- بُشری!

- جانم.

با اینکه لحن سختی در کلمه اش موج می زد، اما حس خوبی نسبت به حرف هایی که قرار بود زده شود؛ داشتم و خدا خدا می کردم هر چه می گوید باعث از بین رفتن شک و تردیدهای این مدتم شود. واقعاً دیگر در توانم نبود که بار شک های بی موردی که ناهید به جانم انداخته بود را به دوش کشم.

- می خوام بدونم سردی این مدتت بابت چیه؟ چه کاری از سمت من باعث شده که من رو مستحق رفتار جدیدت دیدی؟

تحکم کلامش نشان می داد که حتی اگر اشتباهی هم مرتکب شده باشد، حاضر به کوتاه آمدن و حتی معذرت خواهی نیست. هر چند من دنبال کوچک کردنش نبودم. تا آمدم نفسی گرفته، حرف بزنم تأکیدوار انگشتش را جلوی صورتم تکان داد:

- فکر پیچوندن و دروغ گفتن به من رو از سرت بیرون کن. یه جواب صریح و روشن می خوام.

پراخم نگاهم را به پشت سرش دوختم:

- مگه دزد گرفتی؟

- هر کس به داشته های باارزش من چشم بد بدوزه و بخواد ازم بگیرتشون برام با دزد فرقی نداره حتی اگه خود اون داشته بخواد من رو از وجودش محروم کنه.

لبخندم آمد تا به نمایش درآید از این که من جزو داشته های مهمش بودم اما به سختی جلویش را گرفتم. نگاهش منتظر جوابم بود. دل به دریا زده، از تمام شک و تردیدهایم برایش حرف زدم. در تمام مدت صحبتم با اخمی عمیق به زمین خیره بود. با سکوتم به یک باره از جا پرید، تند و بی مقدمه مثل همیشه حرفی زد که من را مسخ کرد.

- آخر هفته منتظر باش تا با خانواده بیام خونه تون.

بدون هیچ حرف اضافه یا مهلتی برای حرف زدن سریع تنهایم گذاشت. تمام هفته را سردرگم و گیج بودم. باورم نمی شد که حرفش به آن زودی عملی شود. در کمال ناباوری آخر هفته رسید و کاوان با خانواده اش به خاستگاری ام آمد. از همان لحظه اول ورودشان پی به تفاوت خانواده هایمان بردم اما برایم ذره ای اهمیت نداشت.

همه چیز تقریباً به آرامی در حال پیش رفتن بود که مادر کاوان گفت:

- خب اگه اجازه می دین، این دو تا جوون برن یه گوشه ای حرفاشون رو بزنن.

بابا آمد جوابی دهد که خواهر کوچک تر کاوان با شیطنت خنده ریزی کرد و گفت:

- مامان جان این دوتا که قبلاً حرفاشون رو زدن و قرارشون رو هم گذاشتن، دیگه چه حرفی.

سکوت سنگینی کل فضا را پر کرد. ندیده هم می دانستم نگاه زهر آلود بابا اینا چه طوفانی را قرار است برایم به ارمغان بیاورد. لب گزیدن های مادر و پدر کاوان از حرف نسنجیده دخترشان و نگاه پر اخم کاوان هم به سمت خواهرش تشویشم را دامن می زد.