بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

چشم های بسته ام با صدای داد و هوارهای برادران وقت نشناسم به روی دنیای اجباری این روزهایم باز شد. با خستگی که نتیجه شب بیداری دیگری را به رخم می کشید، از رخت خواب بی قواره دوخته شده به دست مامان دل کنده؛ خودم را به آینه ی کنار پنجره رساندم. قیافه زیبایی که خواب برایم ساخته بود، واقعاً هم قابل تحسین بود آن هم با موهایی که همیشه خدا از فر بودنشان متنفر بودم؛ به خصوص اول بیداری جنگلی بود برای خودش. پوزخندی تحویل خود داده، گفتم:

« سلام بشری خانم. صبحت بخیر. هر چند صبحی که با صدای نحس دو تا دردونه خونه شروع بشه بخیر بودنش کجا بود.»

عادت داشتم هر چیزی که باعث عصبانیتم می شد را نحس بخوانم. بی حوصله تر از قبل با یادآوری تعطیلی مدرسه بی اخلاق تر دوباره به رخت خواب برگشته، سعی در ادامه خوابیدن کردم؛ اما نه دیگر خوابی در چشمانم بود و نه صدای فریادهای از سر شادی و بازی کودکانه برادرهایم اجازه چشم بستن را به تن خسته ام داد.

پا بیرون که گذاشتم برای چند لحظه سکوت به استقبالم آمد. دو جفت چشم پر ترس منتظر عکس العملم بودند. برای مورد سرزنش قرار نگرفتن توسط بابا به خاطر دعوا با دردانه هایش از خیر تندی کردن به آن ها گذشته، تنها چشم غره ای آبدار مهمانشان کردم، که نفس حبس شده اشان را آزاد و دوباره خانه را روی سرشان گذاشتند.

سریع چند لقمه برای ضعف نکردن خورده، تیپی به قول مامان جلف و امروزی پسند زدم تا روز تعطیلی ام را با دوستان بیکارتر از خودم بگذرانم. دو قدم مانده به در خروج صدای پر تشر مامان سد راهم شد.

- کجا سر ظهری شال و کلاه کردی اونم با این تیپ و قیافه؟

یک دور از بالا به پایین تیپم را اسکن کردم.

- تیپ به این باحالی کجاش بده؟

با اشاره به مانتوی کوتاه به قول خودش بلوزمانند و موهای فری که گردی صورتم را قاب گرفته بود جواب داد:

- دختر حیات کجا رفته؟ تا کی می خوای با اینجور گشتن آبروی چندین ساله بابای بیچاره ت رو تو محل ببری؟

- آبرویی که بند یه نیم متر پارچه و با مُد چرخیدن منه، همون بهتر که از بین بره.

- خدا مرگم بده.

کلافه از گیر دادن های هر روزه اش بی توجه دستی برایش تکان داده و مابین ناله و نفرین هایش فوری از حیاط بیرون زدم. تا سر کوچه باریکمان که دم در هر خانه ایی مشتی زن حراف مشغول بارگذاشتن آبگوشت غیبتشان بودند را با حالت دو طی کردم. حسابی بساط آبگوشت پرملاتی را برایشان جور کردم. حس می کردم بیشترین مانور و سوژه هر روزه اشان من، تک دختر حاج آقا نبوی ام. حاج آقایی که نه تنها در محل خودمان بلکه تا دو محله آن طرف تر هم بر سرش قسم می خوردند. هر چند به قول دوست عزیزم ناهید با وجود من احتمالاً دیگر اعتبار و آبرویی برایش نمانده.

با دیدن ناهید که چند کوچه بالاتر از خانه امان با تیپی به مراتب جلف تر از من به ماشین لوکسی تکیه داده به انتظار من نگاه به ته خیابان داشت به قدم هایم سرعت بخشیدم.

- سلام بر شوماخر قرن.

پشت چشمی برایم نازک کرد جوابم را داد.

- سلام دختر حاج آقا!

بابت رعایت بعضی از محدودیت های خانوادگی ام بیشتر اوقات با طعنه دختر حاج آقا صدایم میزد.

می دانست از اینکه به عنوان دختر حاج آقا شناخته شوم، متنفرم اما باز هم بی خیال کارش را می کرد. از روی حرص در ماشین را با صدای بدی به هم کوبیدم و روی صندلی جا گرفتم.

- هوی مگه در طویله ست که اینجوری بهم می کوبیش!

- چرا حرص می خوری خواهر من، ماشین خودت که نیست.

- امانته بفهم احمق جون.

- چقدر هم که تو برات امانت معنا داره. باز کدوم بدبختی رو خر کردی و ماشینش رو صاحب شدی؟

عینک خوش فرم دودی اش را روی موهایش ثابت کرد و در حال چرخاندن سوییچ جواب داد:

- این یکی خر خداییه. اسمش آرشه. دیشب تو پارتی سوسن مخش رو زدم تا امروز رو با ماشینش خوش بگذرونیم.

- خوش گذشت؟

- جات خالی حسابی با بچه ها ترکوندیم.

- خوش به حالتون.

نیم نگاهی حواله اخم های درهمم کرد.

- به جای قیافه مادر مرده ها رو گرفتن یه شب خونه رو بپیچون و همراهیم کن.

- برو بابا دلت خوشه. همینم که روزا می تونم بزنم بیرون باید کلی جواب پس بدم شب پیشکش.

خواست حرفی بزند که دستم را بالا گرفتم:

- تو رو جون همین آرش جونت شروع نکن به حرفای تکراری که کلش رو ازبرم. رانندگیت رو بکن.

- خیلی خب بابا گوشت تلخ نشو. امروزت رو جوری برات می سازم که صدتا پارتی هم به گرد پاش نرسن.

- حالا کجا قراره بریم؟

- با بروبچ قرار گذاشتیم بریم یه جای توپ و دنج اونم با بساط قلیونای سوسنی.

با خنده ای عریض به جلو خیره شدم. تقریباً یک سالی می شد که شروع به قلیون کشیدن کرده بودم. عجیب حالم خوب می شد با هر دودی که حلقه وار بیرون می دادم و تازگی ها هم از سوسن یاد گرفته بودم به دودهایش شکل ببخشم. عاشق ژست کشیدنم بودم.

اولین خلاف دور از چشم بابا همین بود و این شد اول راه جدایی از نوع تربیت حاج آقا نبوی.