بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

از آن روز به بعد هر لحظه منتظر بودم که تغییری در رفتار امیرعباس ببینم، برخلاف انتظارم نه تنها بهتر نشد، بلکه روز به روز از عالم و آدم دورتر می شد. ماه ها از اولین جلسه ای که برای مشاوره رفته بود، می گذشت و از این که این رفتن ها نتیجه عکس داشت، مدام مشغول سرزنش خودم بودم. بالاخره طاقت نیاورده و بی خبر سراغ خانم دکتر رفتم. چون بدون هماهنگی قبلی بود، مجبور شدم تا آخر وقت صبر کنم تا شاید بتوانم خانم دکتر را ببینم.

مشغول مطالعه مجله روی میز بودم و در دنیای نوشته هایش چرخ می خوردم که صدای منشی به گوشم رسید.

- خانم محبی بفرمایید نوبت شماست.

با لبخند مجله را روی میز برگردانده، وارد اتاق شدم.

- سلام.

- سلام گل ذختر. خوبی؟

- بد نیستم.

روی مبل نشسته و به زمین خیره شدم.

- چی شده ثمین خانم همیشه خندون ، بدون لبخنده؟

- پرنده لبخند قبل از ورودم پر کشید.

صدای قدم هایش نشان از نزدیکی اش می داد. شانه به شانه ام نشست و چانه ام را با انگشت های کشیده اش بالا آورد.

- این دلخوری که ته نگاهت بازی می کنه، بابت چیه؟

منتظر شنیدن همین جمله بودم که بدون اصرار به حرف آمدم.

- ازتون خیلی دلخورم می دونید چند وقته خبری ازم نگرفتید!

- من باید خبر می گرفتم؟!

- خودتون اون روز گفتید که هر زمان لازم بود، خبرم می کنید.

پرخنده جواب داد:

- خبر دادنم مربوط به موضوع امیرعباس بود، که خوب تا این لحظه نیاز نشد. قرار نبود کلاً من رو بزاری کنار دختر خوب.

- آخه شما...

- من چی هان؟ فکر کردی تنها پل ارتباطی بینمون وجود امیره؟

- خوب آره.

- خوب اشتباه کردی عزیز من. حالا اول اون پرنده لبخند رو دوباره به لبات مهمون کن، بعد هم بگو برای دیدن من اومدی یا بازم قضیه مربوط به امیرعباسه.

لبخندم جان گرفت و در کمال صداقت گفتم:

- اومدم بازم به قول همه، فضولیام رو اجرا کنم. امیرعباس مرتب میاد پیشتون؟

- بله.

- پس چرا روز به روز داره بدتر می شه؟

- احتیاج به زمان داره.

- قبول دارم که زمان احتیاجه، اما خب قرارم نبود بدتر از قبل شه.

- مگه چطوری شده؟

- سردتر و منزوی تر شده. حتی واکنش هاش در برابر بابا هم به کل تغییر کرده و این بابا رو نگران کرده.

- طبیعیه.

- چیش طبیعیه این وسط؟

- با اینکه روند درمانش کنده، اما از سپر دفاعی روزهای اولش خبری نیست. تو تمام این سال ها بابات تنها فرد مورد اعتمادش بوده، زمان برد تا تونستم کمی از اعتمادش رو به خودم جلب کنم. جلسه اول خواستم به یکی از همکارهای مرد معرفیش کنم تا شاید راحت تر کنار بیاد؛ اما چنان گاردی گرفت که پشیمون شدم. یه جور ترس و واهمه از مردها داره.

حالت های جدیدی که ازش می بینی به خاطر درگیری و تضادهای درونیشه. داره با خودش می جنگه تا فشار سنگین روی قلبش رو کمتر کنه و یه جورایی بتونه با گذشته دردناک و پرشرمش کنار بیاد.

- پس می شه امیدوار بود که درمان بشه.

- از من انتظار معجزه نداشته باش. همه چی بستگی به توان امیرعباس داره. اما تنها چیزی که توی این ماه ها بهش مطمئنم و خبر خوشیه این که امیرعباس داره از ته  قلبش به این ایمان و باور می رسه که باید برای زندگیش بجنگه و از گذشته دست بکشه. همیشه باید امیدوار بود. خدا هیچوقت بنده هاش رو رها نکرده و نمی کنه.

- خانم دکتر جونم!

- جانم.

- شده تو این مدت چیزی بگه که من بهتون نگفتم؟

نفس عمیقی کشید و با نگاهی مرموز جواب داد:

- همونطور که قبلاً هم گفتم این جور افراد با خیلی اثرات درگیرن که نمی تونن راحت ازش حرف بزنن.

- یعنی حتی بدتر از خودکشی یا متجاوزگر شدن؟

- ثمین بهتره زیاد به این حیطه ها نزدیک نشی. فهمیدنش نه کمکی به امیرعباسه و نه برای تو دونستنش ضروری. شخصی ترین زوایای هر آدمی فقط مختص خودشه.

- شما بیشتر از من می دونین، درسته؟

- ثمین!

لحن اخطار دهنده اش کاملاً لالم کرد.

- می تونم برم سراغش؟

- فعلاً نه.

چیزی که خواهانش بودم را نشنیدم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. همه چیز تا سال بعد همانطور راکد ماند و خانم دکتر هم همیشه می گفت فقط باید صبر داشت.