بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

درگیری فکری آن مدتم با همان یک جلسه کمتر شد، چون بار مسئولیتی که خود را موظف به انجامش می دیدم، با کسی خارج از چارچوب آشنایی خانواده تقسیم کردم. حس خجالت و گاه دلسوزی و ترحمم نسبت به امیر به پنهان ماندنم از نگاهش تشویقم می کرد.

یک هفته گذشت. با انرژیی مضاعف وارد اتاق گرم و صمیمی خانم مشاور که دیوارهایش پر از قاب هایی که لبخندهای پاک بچه ها را به نمایش می گذاشت شدم.

- سلام خانم دکترجونم.

با لبخند و آغوشی باز از ورودم استقبال کرد.

- سلام خانم خانما خوش اومدی.

- لحظه شماری شده بود کار این یک هفته ام تا دوباره ببینمتون.

- منم منتظر دیدنت بودم عزیزم.

- خانم دکتر؟

- جونم.

- با همه آدمایی که پیشتون میان، همین اندازه صمیمی هستید؟

- دوست داری ازم نه بشنوی؟

- از اونجایی که من بسیار خودشیفته ام خواهشاً اگه جوابتون آره هم هست برای دلخوشی من دروغ بگید.

خنده ای کرد و جواب داد:

- این اقتضای شغلمه رفتاری داشته باشم که باهام راحت باشن تا به آرامششون کمک بشه، اما اعتراف می کنم در برابر تو فقط و فقط شغلم این نوع رفتار رو ایجاب نمی کنه؛ از ته قلبم باور به دوست داشتنی بودنت دارم.

ذوق زده از تعریف شیرینش نیشم تا ناکجا آباد باز شد.

- خیلی خب بهتره بریم سر اصل موضوع. ببین عزیزم چیزهایی که تو در مورد امیرعباس گفتی احتمالاً نیمی از سرگذشتش بوده خواه وناخواه پرده هایی از گذشته اش هنوز در ابهامه حتی آدماهای عادی هم یه سری راز دارند که کسی غیر از خودشون و خداشون خبر نداره حتی اگه یه دختر فضولی مثل تو سر راهش قرار بگیره؛ دیگه چه برسه به امیرعباس با همچین سرگذشت دردناکی.

- اِ خانم دکتر من فقط کنجکاوم.

خنده محوی زد:

- بله مشخصه.

- خیلی خب قبول دارم فضولم.

- خوبه که خودت هم واقفی.

- اما خانم دکتر بحث الان من نیستم ها.

- باشه بابا اخمات رو باز کن.

- فکر نکنم چیزی رو پنهان کرده باشه.

- این رو می گی چون چیز زیادی در مورد این جور قربانی ها نمی دونی.

- می شه واضح تر حرف بزنید.

- ببین اینجور قربانی ها توی بزرگ سالی با مشکلات زیادی رو به رو هستند. به خصوص که این مورد مدت طولانی مورد آزار و اذیت قرار گرفته. خشم و بغض فرو خورده سال های کودکی و اعمالی که روح و جسم این دسته از افراد رو درگیر می کنه تبعات سنگینی براشون داره به خصوص برای پسرها.

- چه فرقی بین دختر و پسر هست وقتی نوعش یکیه؟

- نوع آزارها ممکنه شبیه هم باشه اما تبعاتش در دخترها و پسرها متفاوته. دخترهای قربانی به خاطر روحیاتشون ممکنه تا آخر عمرشون صبوری کنن و خشم درونیشون توی بزرگسالی به صورت غمی دائمی تا آخر عمر همراهشون باشه اما در پسرها ممکنه به صورت خشونت و دگرآزاری بروز پیدا کنه. البته خیلی از پیامدها در همه یکسانه مثل اعتیاد، اختلال در روابط با جنس مخالف و یا حتی ارتباطات ساده اجتماعی، خودکشی، افسردگی حاد، عزت نفس پایین، احساس خود مقصربینی و حتی ممکنه در بزرگسالی هم احتمال اینکه دوباره مورد تعارض قرار بگیرند هست.

از همه مهم تر ممکنه قربانی ها در آینده تبدیل بشن به یه متجاوز که به خاطر انتقام و ترمیم غرور زخم خورده کودکیشون دست به همون رویه متجاوزگرشون بزنن.

پیامدهای شدید این جور آزارها در کودکانی که از سمت خانواده طرد می شن بیشتره.

- خب چطور می شه به این جور افراد کمک کرد؟

- متأسفانه در جامعه ما این جور موارد تابویی داره که شکستنش رو قبیح می دونن و بیشتر روی اینجور موارد سرپوش قرار می گیره که همین باعث رواج هر چه بیشتر این روابط می شه. اگه از همون کودکی به بچه ها آگاهی و حالت دفاعی لازم آموزش داده بشه کمتر شاهد قربانی ها خواهیم بود.

ترس خود کودک از افشای آزارهایی که دیده، ترس از بی آبروی توسط والدین و غیره به پیامدهایی که به بزرگسالی کشیده می شه دامن می زنه. ناآگاهی والدین بزرگ ترین ضربه برای قربانی های این آزارهاست. به احتمال زیاد خود اون تجاوزگر به روح و جسم کودک هم خودش در کودکی جزو همین قربانی ها بوده.

ناخودآگاه جیغ خفه ای کشیدم و پرسیدم:

- یعنی ممکنه امیر...

حتی احتمال دادن فکر درون سرم به امیرعباس هم برایم وحشتناک بود.

- آره عزیزم حتی این امیرآقا هم ممکنه به این سمت کشیده بشه یا شاید هم کشیده شده.

- نه...نه... امکان نداره تبدیل به یک متجاوز شده باشه.

- تو این جور موارد امکان هر واکنشی هست عزیزم.

- نه امیر همچین آدمی نیست، خودش گفت اگه بابا سر راهش قرار نمی گرفت ممکن بود به اون سمت کشیده بشه که خدا رو شکر...

خانم دکتر با ملایمت دست های مشت شده ام را در دست گرفت و با نوازش سعی کرد از انقباض ناخودآگاهم کم کند.

- این موردی نیست که کسی بتونه راحت برای یکی دیگه اونم یه غریبه بازگو کنه. همین که تا اون حد پرده از زندگیش برداشته هم عجیبه. ببین امیرعباس بر اساس توصیفات تو یه آدم منزوی و سرد و گریزان از ارتباط با دیگرانه اونجور که خودش هم گفته دوبار هم اقدام به خودکشی کرده؛ پس دور از ذهن نیست که این مورد رو هم اجرا کرده باشه یا در آینده قصدش رو داشته باشه.

بالاخره باید یه طوری فشار روحی که از کودکی تا به امروز تو وجودش حمل کرده یه جوری تخلیه بشه. حالا یا خشم یا دگر آزاری و...

- این پیامدها تا کی ادامه داره؟

- هیچ چیز قطعی در مورد این افراد وجود نداره به خصوص اون دسته از پسرا و دخترایی که هیچ کس از اتفاقایی که براشون رخ داده خبری نداره و خودشون هم حاضر به درمان نیستند.

- که امیر هم حاضر نیست درمان بشه.

- بله متأسفانه. تو کودکی بابت ترس و نداشتن تکیه گاه مطمئن، سکوت کرده و احتمالاً الان ترس از بی آبرویی و شاید حتی ترس از اینکه با قدم برداشتن برای درمان ممکنه اون اتفاقات تلخ دوباره براش تکرار بشه باعث سکوتشه.

- حالا من چطور باید بهش کمک کنم؟

- ببین دختر راهی که قصد شروعش رو...

پریدم وسط حرفش:

- ببخشید قصدش رو ندارم بلکه خیلی وقته شروعش کردم.

- به هر حال راهی که توشی خیلی سخته و از الان بهت بگم که ممکنه حتی در آخر دستاوردی نداشته باشی.

- تنها چیز مهم تلاش من برای کمک به امیرعباسه . هر راه و هر سختی رو حاضرم به جون بخرم.

- چرا اینقدر برات مهمه؟

- وقتی کمکی از دستم بربیاد برای هر کسی باید به هر قیمتی انجامش بدم به خصوص که امیرعباس الان جزوی از خانواده کوچیک من محسوب می شه یه جورایی بابام بابای اون هم هست دیگه.

- از الان این اخطار رو بهت بدم که تو این راه ممکنه وابستگی برات به وجود بیاد، وابستگی که آخرش باید به دل کندن منتهی بشه، بازم به این بها حاضری؟

مصمم نگاهم را به نگاه پرتردید خانم دکتر دوختم:

- بله. در راه کمک به دیگران راه درست رو باید به هر قیمتی طی کرد.

با اینکه تمام نگاه خانم دکتر هنوز هم تردید را فریاد می زد قول همیاری را داد.

- خیلی خب تا هر جایی که کشش داشتی منم همراهتم. اولین قدم اینکه باید هر طور شده خودت رو بهش نزدیک کنی و اعتمادش رو جلب کنی. فقط فراموش نکن که رفتار و حتی نگاهت باید عاری از ترحم و دلسوزی باشه این آدما خیلی شکننده ان و در برابر هر نوع ترحمی سریع گارد می گیرن.

ساعت مشاوره که تمام شد قبل از خروج صدایم زد.

- ثمین جان.

- جانم.

- مط...

- خیالتون راحت.

آهی سنگین کشید:

- برو به سلامت.

از مجتمع که بیرون زدم نم باران بهاری روی صورتم نشست.

" دمت گرم خدا حالا که بارون رحمتت رو داری به زمین تشنه می بارونی، هوای من رو هم داشته باش و یه بارون حسابی رو روح و روان امیرعباس هم ببارون تا کمتر در برابرم گارد بگیره. الهی به امید خودت.

ثمین خانم پیش به سوی یه جنگ حسابی."