بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

...

دستم روی گونه ام نشست و با چشمانی که هر آن قصد جاری شدن سیلابی داشت نگاه دوختم به امیرعباسی که پربهت خیره ام بود. نفس های از زور عصبانیت و خشمش تند و پرصدا وجود ترس خورده ام را پرهراس تر می کرد. انگار زمان درست همان وقتی که سیلی سنگینش روی گونه ام نشست متوقف شد.

انگار هیچ کداممان قصد پاره کردن خط نگاه و خروج از بهتمان را نداشتیم، شاید نوعی حالت دفاعی در برابر واکنشی بود که امیرعباس در برابر جسارتی که مرتکب شدم، انجام داد. رنگ نگاهش پر از احساساتی بود که تفسیرش را بلد نبودم. تنها این را می دانستم که حسابی دل شکسته ام کرده، هر چند حق داشت؛ کنکاش و مصر بودنم برای فهمیدن رازهای سربه مهری که نیمی از آن ها را با فضولی بی جایم فهمیده بودم جا برای واکنش بدتری هم داشت.

اما این مسئله، سیلی که خورده بودم را برایم توجیه نمی کرد. نفس کلافه ای بیرون داد. نمی دانم درون افکارش چه گذشت که برگشت و روی صندلی نشست، زانوهایش را ستون آرنج هایش کرد و با صدایی خفه به حرف آمد:

- چی می خوای بدونی؟

با چشم هایی درشت شده به سمتش چرخیدم. سردرنمی آوردم چطور آتش خشمش به آن سرعت آرام گرفته، آن هم در حدی که می خواهد حرف بزند. سکوتم باعث شد بگوید:

- پشیمون شدی از شنیدن؟

ناخودآگاه چند نه پشت سرهم از دهانم خارج شد.

- خیلی خب پس بگو دقیق چی می خوای بدونی.

از صدایش درد را حس کردم و برای لحظه ای پشیمان شدم از رفتارم، اما این پشیمانی نتوانست جلوی اشتیاقی به شنیدن را بگیرد.

- همه چی رو. این که، چه اتفاقی برای خانواده ات افتاد. هیچ اشاره ای تو نوشته هات در موردشون نبود و این که، بعد از اون شب نحس....

نگاه تند و تیزش زبانم را قیچی کرد. با از جا بلند شدنش بند دلم پاره شد و کمی عقب رفتم به خیالم که دوباره قرار است ضربه دستش را بچشم، چشمانم را بستم اما صدای قدم هایش به جای نزدیک شدن نوای دور شدن نواخت.

نگاه دوختم به قامت پشت کرده اش که رو به باغچه با دستانی در جیب فرو رفته ایستاده بود.

- شب تولدم آغاز مردگی و نابودی هام شد. اون شب خیلی منتظر بابا موندیم اما نیومد. مامان با هزار خواهش و تمنا راضیم کرد که شمع ها رو فوت کنم و بذارم مراسم به آخرش برسه با این قول که وقتی بابا اومد یه تولد سه نفره دیگه هم برام راه بندازه. اون

شب تا صبح خبری ازش نشد و چند روز بعد فهمیدم که بابا همون شب تولد تو یه دعوای خیابونی برای اینکه دو نفر طرف دعوا رو از هم دور کنه، با ضربه ای که به سرش وارد شده بود، فوت کرده. هنوز معنای نبودن و رفتنش را نفهمیده بودم که مامان عاشقم هم رو به دنبالش از دست دادم. اونقدر دلبستگیش به بابا زیاد بود که حتی بی پناه بودن ثمره زندگیش هم به چشمش نیومد و باعث نشد پایبند دنیای بدون حضور بابا بشه و خیلی آروم راحت یه شب پر کشید.

خیلی آروم زمزمه کردم:

- خدا بیامرزدشون.

بی توجه به حرفم ادامه داد:
- کاش فقط دردم نبود عزیزترین آدم های زندگیم بود. آدم با نبود عزیزش بالاخره دیر یا زود کنار میاد، چون ذاتش با این کنار اومدن سازگاری داره. از روزهای آواره بودنم حرفی نمی مونه چون با فضولی بی ادبانه ات ازش باخبری.

شرمنده سرم را پایین انداختم:

- متأسفم من فقط م...

دوباره بدون توجه به حرف هایم به حرف آمد:

- اون شب مرگ رو به چشمم دیدم یه مرگ فراتر از مرگ واقعی. با اینکه اصلاً درک نمی کردم چه بلایی سرم میاد، اما شرم و ترس و خجالت کل وجودم رو گرفته بود. دست های کثیفش که رو تن پر دردم بالا و پایین می شد قلبم پرسرو صدا وجودش رو به نمایش گذاشت.

اونقدر فلج شده بودم که توان هر حرکتی از بدنم سلب شده بود و مقاومتی نداشتم اون نامرد هم از همین سکونم نهایت استفاده رو برد و با قهقهه های مستانه و شیطانی اش بیشتر روحم را مچاله کرد.

اون شب....ش...ش...

از سر درد روی زمین زانو زد و دستش برای آزاد شدن نفسی که در سینه اش گره خورده و قصد بالا آمدن نداشت، روی گلویش بالا و پایین شد. حس کردم مرور خاطرات او را دوباره به همان روزها پرتاب کرده. کنارش زانو زده و با لحنی پرترس در حالی که سعی داشتم با خوراندن لیوانی آب حالش را جا بیاورم، تند تند شروع به صحبت کردم:

- آروم باش. غلط کردم نمی خواد چیزی بگی تو رو خدا آروم بگیر. وای خدا عجب غلطی کردم. جون عزیزت آ...

حرکاتم تحت کنترلم نبود و اصلاً نفهمیدم دیگر چه کلماتی را پشت هم ردیف کردم؛ فقط وقتی به خود آمدم که امیرعباس از حالت خفگی خارج شده و برای ساکت کردنم از ته مانده آبی که داخل لیوان مانده بود، استفاده و صورتم را خیس کرد.

وارفته روی زمین نشستم و نفس عمیقی کشیدم.

- خوبی؟

لبخند تقریباً نامرئی روی صورتش نقش بست و با اشاره به خودش جواب داد:

- من که خوبم اما انگار تو حالت میزون نیست.

شرمنده و معذب کمی خودم را کنار کشیدم، در حال بلند شدن گفتم:

- ببخشید.

- بابت؟

- هان؟

- احساس ندامت و بخشش برای چی؟

آن قدر، گیج شده بودم که نمی دانستم باید چه حرکتی انجام بدهم. برای خلاصی از وضعیت نامتعادلم بدون نگاه مخاطب قرارش دادم:

- بهتره دیگه بریم.

- مگه نمی خواستی سر از زندگی من دربیاری.

- تا همین جا هم بیش از اندازه باعث آزارتون شدم.

به جای همراهی دوباره روی صندلی جا گرفت.

- حالا که تا اینجا پیش اومدی بهتره بمونی و تا ته خط زندگیم رو بری. نصفه و نیمه رها کردن مرور خاطرات سیاهم نه به نفع منه، نه به نفع ذهن کنجکاو تو.

آرام زمزمه کردم:

- راحت باشید و بگید فضولی.

- آره خب اسم مناسبش همینه.

همین چند جمله انگار تنش لحظات پیش را از وجود هر دویمان بیرون کرد. دستی به شالم کشیده و پرسیدم:

- نفع خودم رو فهمیدم اما چه نفعی برای شما داره؟

آهی عمیق که بوی درد را به خوبی به مشامم رساند، کشید:

- حالا که ذهنم برگشت خورده به اون روزها و خاطرات خاک خورده ام، غبار از روش کنار رفته؛ نیمه کاره موندن گردگیریش باعث آزار بیشترم می شه.

تو دلم گفتم:" خاک بر سرت ثمین، ببین بنده خدا رو به چه روزی انداختی. چرا هیچ وقت برات عبرت نمی شه که فضولی هات همیشه باعث آزار دیگرانه هان چر..."

سرزنش کردن خودم را با شروع جملاتش متوقف کرد.