بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

خیلی عادی بدون هیچ توجهی همانطور که مشغول تا زدن آستین های پیراهنش بود قدم به قدم نزدیکم شد، صندلی را عقب کشید و نشست.

لب های خشک شده ام را به سختی از هم فاصله دادم تا آوایی به نام سلام تحویلش دهم. نگاهش را بالا کشید، با دیدن نگاهی که همخوانی با آرامش صورتش نداشت و انگار در حال عربده کشیدن بود، جوابم را داد؛ قدمی عقب رفتم. پا روی پا انداخت، بی پروا نگاهش را به نگاه لرزانم دوخت. نگاه اخطارآمیزش طوری معذبم کرد که حرف هایم را گم کردم.

نیشخندی زد:

- مطمئناً برای دید زدنم این قرار رو نچیدی.

لحن پرتمسخرش، ثمین اصلی درونم را بیدار کرد با آرامشی که مخالف تشویش لحظات قبل بود کمی به جلو متمایل شده و فنجانش را از چای خوشرنگ فریبا کرده، به سمتش گرفتم:

- خوش اومدین آقا امیر.

پرتأکید زمزمه کرد:

- آقا امیرعباس.

حساسیتش به ادای کامل نامش برایم حسابی روشن شد. تا خواستم جواب دهم ادامه داد:

- وقت بیخودی برای هدر دادن ندارم زود برو سر اصل مطلب.

کاملاً شاکی بود، برای وقت خریدن به فنجانش اشاره زدم:

- تا سرد نشده بخورید.

نگاه پراخمش، اضطرابم را بیشتر کرد. مشغول لعنت کردن خودم شدم که با قاطعیت گفت:

- می شنوم.

- قبل از شروع هر حرفی این رو بدونید که قصد فضولی تو زندگیتون رو ندارم.

گره کور ابروهایش را بیشتر کرد و پرسید:

- مطمئنی؟

با شنیدن غضب و کنایه پنهان در پشت کلماتش فاتحه ام را خواندم و زیرلب زمزمه کردم:

" وای ثمین بدبخت شدی فکر کنم فهمیده"

- بهتر نیست بلندتر بگی تا منم بشنوم؟

تضاد بین خونسردی چهره اش با خشمی که کلماتش به رخ وجود پرترسم می کشید، گیجم کرده بود. خم شده و کیف کنار پایم را برداشتم،فنجان به لب؛ زوم حرکاتم شده بود. ترس و اضطراب، نفس کشیدنم را مختل می کرد. با هر ضربی بود حریف لرزش دستانم شده و بالاخره دفتری که مدت ها شده بود، کابوس خواب و بیداری ام را جلوی رویش گذاشتم.

تمام ترسم را با فشاری محکم به دسته های کیفم منتقل کردم و هر آن منتظر منفجر شدن مردی شدم که نمی توانستم درجه خشمش را تخمین بزنم. با سکوت عجیبش سر بلند کردم،  دفتر بین دستانش ورق می خورد. لحظاتی نگاه به نگاه پرحرارتش گره زدم، حرارتی که چند لحظه بعد با فریاد بلندش، سوزندگی اش را به وجود پرترسم تحمیل کرد.

- تو...تو... به چه جرئتی در نبودم، پا به خونه ام گذاشتی هان؟ هان؟

هر کلمه اش چندباره در سرم اکو می شد. بین هر جمله ای که می گفت فحش های رکیکی هم بار من و خودش و بقیه می کرد. فحاشی هایی که فقط از الوات های کوچه و خیابان شنیده بودم. عصبانیت چنان فشار روحی به روانش وارد کرده بود که از آدمی خونسرد و مودب تبدیل شد به یکی از همان آدم های لات و ولگردی که نقل و نبات حرف هایشان فحاشی و داد و بیداد بود.

یک ریز حرف زد و حرف زد. بالاخره بعد از یک ساعت کمی آرام گرفت، نشست پشت میز انگار سکوت و سربه زیر بودنم آتشش را خاموش کرده بود. صدایش تبدیل شد به زمزمه ای تقریباً بلند.

- این بود اون آرامش و امنیتی که بابات ازش برام دم می زد. پا گذاشتن دختر بیشعورش به حریم شخصی یکی دیگه از نظرش یعنی آرامش؛ هه جالبه واقعاً.

به سکوت که رسید سرش را مابین دست هایش گرفت و کم کم ریتم نفس هایش به حالت عادی برگشت. حس کردم باید حرفی که منتظر خروج از لب هایم بود را می زدم. حرفی که به آتشی کردن دوباره اش کاملاً دامن می زد. اما این را هم می دانستم که اگر الان و در آن لحظه به زبان نیاورمش هرگز جرئت مطرح کردنش را به خود نمی دهم. برای بار هزارم دهانم را باز کرده و حرفی که مطمئن بودم نباید به زبان بیاورم را آزاد کردم آزادی که ممکن بود حتی به کتک خوردنم توسط امیرعباس هم منجر شود.

قبل از اینکه تصمیم به سکوت بگیرم، حرفم مانند تیری که از کمان رها می شود به سمت امیرعباس پرتاب شد.

- می خوام بدونم...

نگاهش به آنی در نگاهم نشست. لبی تر کرده اشاره به دفتر کرده، ادامه دادم:

- می خوام بدونم چیزایی که اون تو نبوده رو، چیزایی که مشخصه از شدت حرص و بغض نوشتی اما از بین بردیشون، هر چی که بهت گذشته رو ب...

با یک باره بلند شدنش خود به خود نطق باز شده ام مهر سکوت خورد. قدم به قدم نزدیکم شد که ناخودآگاه من هم صندلی را کنار زدم. به فاصله یک قدمی ام سرجا ایستاد. نگاهش بهت، خشم، تعجب و هزاران حس مختلف را به وجودم تزریق کرد. به خودم جرئت داده، آن یه قدم باقی مانده را پر کردم تا جایی که به قد کف دستی بینمان فاصله بود.

نمی دانم در آن لحظه چه فکری با خود کردم که آن طور نترس جلویش سینه سپر کرده، ایستاده بودم. آرامشش، آرامش قبل از طوفان بود؛ طوفانی که حدس میزان خرابی اش برایم نامعلوم بود.

 سکوتش را بعد از لحظات نفس گیری که برایم به اندازه جان کندن گذشت، با لحنی آرام شکست:

- که می خوای بدونی آره.

شجاعت زبان باز کردنم از بین رفته بود که با تکان سر تأیید کردم.

- می خوای سردربیاری از گذشته مردی که سیاه ترین روزهاش رو تو بچگی تجربه کرده.

بغض گلوی ملتهبم را به سوزش انداخته بود. بغضی که درست از شب بعد خواندن خاطرات ناتمامش جاخوش کرده و قصد ترک منزلش را نداشت با همان بغض دوباره سرتکان دادم.

به یکباره جلوی صورتم نعره زده:

- تو غلط می کنی که می خوای بدونی.

این را گفت با عقب گرد قصد رفتن کرد، بی مهابا سد رفتنش شدم.

- باید بگی، حالا که هر چند ناخواسته وارد حریم شخصیت شدم و تکه ای از خاطرات به قول خودت سیاهت رو خوندم، پس حقمه که...