بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

منتظر فرصتی بودم تا دفتر را برگردانم اما انگار طلسم شده بود، که حتی به اندازه یک ساعت هم وقت پیدا نمی کردم. کلافه از حال و احوال روزهایم با فکری که به سرم زد بدون فوت وقت به فریبا زنگ زدم.

- سلام فریباجانم.

- سلام به دوست بی معرفت.

- ببین عزیزم الان وقت گله شنیدن ندارم.

- آهان باز کارت گیر منه که یادم کردی.

مکالمه همیشگمون بود حتی اگر هر روز هم خبرش را می گرفتم باز همین حرف ها را بارم می کرد.

- کی می خوای دست از این رفتارت برداری دختر خدا عالمه.

- چیکار باید برات بکنم؟

- یه چند ساعتی خونه تون رو قرض می خوام.

- هان؟

- قصد یه مهمونی کوچولو دارم.

- قدمت روی چشم ولی....

- روزش رو باهات هماهنگ می کنم فقط باید داداشت هم باشه.

- به داداش من چیکار داری دختر چی تو سرته؟

- ببین نمی تونم قضیه رو زیاد برات بشکافم چون موضوع حتی به من هم مربوط نمی شه چه برسه به تو.

- من و یکی از فامیلامون باید یه ملاقات حضوری با هم داشته باشیم، بیرون مناسب این دیدار نیست و تو خونه خودمون هم امکانش نیست.

- خب این چه ربطی به داداش من داره؟

- چون درست نیست دو تا خانم که ما باشیم با این آقایی که قراره همراهم باشه تنها باشیم.

- آهان. خیلی خوب پس خبرش روزش رو بده.

- داداشت؟

- خبرش رو بهت می دم.

بدون خداحافظی قطع کرد. از عاقبت تصمیمی که گرفته بودم به شدت می ترسیدم اما این طور ترس ها هیچوقت در تصمیماتم آن هم از نوع بی فکرش اثری نداشت. ساعت بعدی که فریبا پیامک داد که آخر هفته از صبح برادرش خانه است به سرعت شماره امیر عباس را از گوشی بابا برداشتم و پیامکی با این متن برایش فرستادم:

" سلام آقا امیر.

ثمین هستم یه موضوعی رو باید باهاتون در میون بذارم، لطفاً اگه امکانش هست روز پنج شنبه به این آدرس .... تشریف بیارید."

برخلاف انتظارم نه تنها آن روز بلکه تاشب قبل دعوتش هم خبری از جوابش نشد.  به

سرم زد این بار تلفنی درخواست کنم شاید قبول کند.

کاری که شروع کرده بودم را باید تا انتهاش می رفتم هر چند ریسک داشت رویارویی با آدمی به پیچیدگی امیرعباس اما ارزش تلاش کردن را در نظرم داشت. روی تخت زانو زده، با تردید خیره شماره اش بودم و انگشتم هر بار قدم جلو می گذاشت برای لمس آیکون تماس اما عقل نداشته ام باعث عقب نشینی اش می شد.

بسم اللهی گفتم، دل به دریا زدم که با صدا و لرزش گوشی در دستم دوباره انگشتم بلاتکلیف عقب کشید؛ از دیدن شماره ش، قلبم مانند قلب گنجشکی که زیرباران مانده به تپش افتاد؛ تپشی که صدایش آنقدر در گوش هایم بلند اکوووار تکرار می شد که حس کردم نه تنها وجودم بلکه کل اتاق به لرزه درآمد.

خود خودش بود با احتیاط پیامش را باز کردم.

" سر ساعت اونجام."

چندین و چندبار مرورش کردم تا باورم شد جوابم را داده. تا صبح کابوس ملاقاتمان خوابی آشفته را مهمان وجودم کرد. صبح یک ساعت قبل از ساعتی که با امیر هماهنگ کرده بودم به سمت خانه فریبا حرکت کردم. بدون هیچ سؤال و جوابی وسایل پذیرایی را طبق خواسته ام در حیاط پشتی خانه اشان چید.

- دیگه سفارش نکنم فریبا هر اتفاقی که افتاد نه تو  نه داداشت دخالت نکنید، فهمیدی؟

کلافه و عصبی لیوانی را روی میز کوچک حیاط کوبید و با نگاهی برنده جواب داد:

- دیوونم کردی از صبح یه ریز داری سفارش می کنی.

- ببخشید.

- تو که این قدر نگرانی و ترس تو کل حرکاتت موج مکزیکی می زنه، چرا این قرار رو چیدی؟

- تو رو خدا تو دیگه به نگرانیم دامن نزن، دور از جونت مثال من مثال خریه که تو گل گیر کرده و نمی دونه چیکار کنه.

- زنگ بزن بهش و کنسلش کن.

- نه ابداً سنگ بنای این ملاقات با کاری که مدتی پیش دست به انجامش زدم، ساخته شده چاره ای جز ادامه ش ندارم.

- من که نمی دونم اصل قضیه چیه؟ تو علاوه بر اون مثال مصداق این حرفی که یه دیوونه یه سنگ می ندازه تو چاه که صدتا عاقل هم از پس بیرون آوردنش برنمیان.

- خیلی خب برو اینقدر رو روان آشفته من ویراژ نده.

- تو ی...

حرفش با صدای برادرش نیمه تمام ماند.

- فریبا جان مهمون ثمین خانم رسیدن.

با شنیدن خبر آمدنش از لبه سکو پایین پریدم و چشمان درشت شده ام به فریبا دوخته شد. با دیدن حالتم سری از تأسف تکان داد و دستان سردم را به دست گرفت.

- آروم باش دختر.

لحن آرامش کمی از تشویش دلم را کم کرد. همانطور که به سمت در ورودی می رفت برادرش را مخاطب قرار داد.

- داداش لطفاً راهنماییشون کن.
نگاه آرام بخش دیگری نثارم کرد و از دیدم خارج شد. تمام چشم شدم، برای ورود مردی که ترس از واکنشش تمام وجودم را فلج کرده بود.