به نام خالق بی همتا

به جایی که نباید وارد شدم. تنها روشنایی اتاق دیوارکوبی بود که روشنایی سبز رنگش هاله ای از رنگ سبز زمختی رو به اطراف پخش می کرد. وسط اتاق ایستادم تا کاری که برایش احضار شدم رو بشنوم آب دهانم را به سختی بلعیده و پرسیدم:

- چیکارم داشتی عمو؟

با نگاهش اشاره زد کنارش بنشینم، نگاهی که نه مهربونی این چند روز درونش به چشم می خورد نه معمولی بودن قبل از این روزها؛ هر چه بود به ترسم دامن می زد به طوری که فقط دلم می خواست از اتاق برم بیرون. با قدم هایی که ترسم روشون اثر گذاشته بود جلو رفتم.

با سری به زیر افتاده نشستم و منتظر تا به حرف بیاد. انتظاری که با حرکتی جز حرف زدن به سر آمد. تموم وجودم از چیزی که اون زمان سنم قد فهمیدنش رو نمی داد به لرزه دراومد. بی پناهی و وجود حریصانه مردی که جلوی رویم بود تمام اعضای درونی و بیرونی ام رو فلج کرد به طوری که قدرت نجات جسم و روحی که جلوی چشمم در هم می شکست رو نداشتم.

من رو وارد دنیای کثیفی کرد که هنوز بعد از این همه سال درک و هضمش به اندازه همون دوران برام سخت و غیرقابل فهمه.

دنیای کثیف رابطه ای که حتی..."

 

نفس درون سینه ام گره خورد. سطر به سطر نوشته ها جلوی چشم هایم به پرواز درآمد. نمی توانستم باور کنم. از زور بغض و خشم دست هایم بند موهای آشفته ام شد و به شدت هر چه تمام تر کشیدمشان.

چند برگه بعدی پاره بود و خطوط درد و غم مردی که آشنای این روزهای خانواده شده برایم ناتمام رها ماند. هر چی بقیه دفتر نحس و سیاه را زیرو رو کردم چیزی عایدم نشد. مثل روحی سرگردان چندین بار اتاق را دور زدم.

نفسم یکی درمیان شده بود. تنها تصویری که جلوی چشمانم رژه می رفت، کودکی تنها که گوشه دیوار مچاله کز کرده و خواهان کمک بود. آن قدر حالم خراب بود که بی مهابا از خانه بیرون زده، روبه روی واحدش ایستاده؛ دست بلند کردم تا در بزنم اما با صدای هشدار مغزم که به موقع آلارم داد عقب کشیدم.

زیر لب ناسزایی نثار زمین و زمان کرده، راهم را به سمت حیاط کج کردم و مثل دیوانه ها شروع به حرف زدن با خودم کردم.

«- آخه یه آدم چقدر می تونه پست باشه؟

- شلوغش نکن یه مشت نوشته ناتموم که نشون دهنده این فکر تو نیست.

چشم غره ای به خودم رفتم دوباره به حرف آمدم:

هر آدم کودنی هم با همون چند خط آخر تا ته ماجرا رو می ره من باهوش که جای خود دارم. » 

با اوضاع روحی ناآرامم لبخندی به لب آوردم، در هر شرایطی تعریف از خودم را فراموش نمی کردم و همین عادت کمی از آرامش فراری ام را به قلبم برگرداند.

«- وای چه عذابی کشیده اون بچه.

- اون بچه ای که ازش دم می زنی الان هرکولیه برا خودش.

- فرقی تو اصل ماجرا نداره جناب، اون همه بلا یه آدم بزرگ رو از پا می ندازه چه برسه به بچه ای تو اون سن.

- حالا که بزرگ شده و همه چی تموم شده.

- از کجا معلوم تموم شده ست؟

- به هر حال الان، دیگه قدرت تحمل و مقابله رو داره.

- چه فایده دوران زیبایی بچگیش که نابود شده.

- مهم الانه که باهاش کنار اومده، داره زندگیش رو می کنه.

نگاه بدی نثار خودم کرده و پرسیدم:

- تو الان تو اون آدم یخ و نچسب کنار اومدن دیدی.

- بس کن تو رو خدا هر چی بوده مال گذشته ست اون آدمه، اصلاً به تو چه مربوط.

- اون داره گذشته ش رو با خودش حمل می کنه، بارش اونقدر سنگین بوده که هنوزم تنهاست و از همه ف...»

صدای آرام بخش اذان که بلند شد حرفم نیمه تمام و حال دلم را از آشوب تاریکی که گرفتارش شده بود آزاد کرد. لب حوض نشسته، با آب سردش فوری وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.

چند ساعت بعدی با کابوس نوشته هایش به خوابی آشفته رفتم. تمام فکر و ذکرم شده بود فهمیدن ادامه نوشته هایی که مشخص بود از فشار زیادی روحی اش نابودشان کرده.

روال عادی زندگیم مختل شده بود و هر وقت دست به قلمو می بردم در آخر کار تنها سیاهی ها غالب رنگ سفید بوم روبه رویم می شد، سیاهی هایی که میانش سایه ای  از بچه ای تنها به چشم می خورد. کم کم داشتم به قول فریبا به وادی جنونی کشیده می شدم که هیچکس از دلیلش خبری نداشت. تازگی ها نگاه های امیرعباس هم با شک دنبالم می کرد و به هول و ولایم دامن می زد که نکند از نبود دفترش خبردار شده هر چند احتمال صددرصدی می دادم که قطع به یقین فهمیده آخر دفترش تقریباً جلوی چشمانش بود، از اینکه تنها به من شک کرده باشد؛ ته دلم خالی می شد و هر آن منتظر بودم مرا تنها گیر آورده و حسابم را بابت شکستن حریمش برسد.