بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

همه چی خیلی آروم در حال پیش روی بود. پرتاب شده بودم وسط زندگی که زیادی آروم به نظر می رسید، آرامشی که حتی با وجود سن کم هم حس می کردم زیادی توخالیه. عمو آرش صبح که بیرون می رفت تا شب پیداش نمی شد، گاهی حتی شب ها هم نمی یومد. زن عمو سرش با خونه داری و نظارت روی کارهای روزانه دخترش مهدخت و پسرای دوقلوش مهدی و مهیار و گهگاهی من گرم بود. عمداً یا سهواً گاهی به چشمشون نمی یومدم. تنهایی و جدایی از زندگی زیبایی که کنار مامان و بابا داشتم ازم یه پسر منزوی و گوشه گیر ساخت که هیچ کس سعی نمی کرد، پیله تنیده به دور من رو بشکافه. حضورم براشون با اشیائی که گوشه و کنار خونه بود هیچ تفاوتی نداشت.

به اون نوع زندگی خو گرفته و شکایتی نداشتم، همین که کسی کاری به کارم نداشت و ایرادی از رفتارهای گوشه گیرانه ام نمی گرفت برام کافی بود. به دنیای کوچیک پر از تنهایی ام قانع بودم، نه خواسته عاطفی ازشون داشتم و نه مالی. چهار سال تموم به همون شکل برام گذاشت روزبه روز که بزرگتر می شدم مسائل رو بهتر درک می کردم و بعدها به این پی بردم که من زودتر از انتظار وارد دنیای آدم بزرگا شدم و همین ورود زود هنگامم بال و پرم رو برای همیشه قیچی کرد.

زن عمو و بچه ها برای تعطیلات تابستونی طبق معمول هر سال به دیدن فامیل مادری شون به ترکیه رفته بودن اولین سال بود که نخواستم همراهشون برم. از نگاه های پرترحم و کلماتی همچون یتیم شنیدن فراری بودم، عمو هم به خاطر کارش از همراهی کردنشون صرف نظر کرد.

نرفتنم به اون سفر تبدیل شد به اولین قدم برای تغییر مسیر زندگی پر از سکوتم.

- سلام عموجان. خسته نباشی.

با نگاهی عجیب چند لحظه ای خیره ام شد و با لبخندی عجیب جوابم را داد:

- سلام امیرجان.

کتش رو آویزان کرد و به سمتم قدم برداشت. بوسه ایی روی سرم نشاند، دوباره لبخند زد عجیب تر از لبخندش بوسه ای بود که نثارم کرد. در تمام آن چهار سال چنین برخوردی رو از سمتش ندیده بودم. از کنارم که گذشت شانه ای بالا انداخته، سراغ تلویزیون رفتم.

با صدایش بی میل دل از فیلم کندم.

- امیرجان بیا شام.

حسی عجیب من رو از نزدیکی با عمویی که انگار تازه به یاد آورده بود، منم وجود دارم؛فراری می داد. سردرگمی ام با حرکات عجیب عمو بیشتر می شد. اون شب وقت خواب به اتاقک کوچیکم اومد با مهربونی یه خورده سؤال و جواب کرد، لحاف رو تا زیر گلو بالا

کشید و دوباره با بوسه ای مهمونم کرد.

نگاهش طوری بود انگار نمی خواست از اتاق بیرون بره.

- عمو.

- جانم؟

- طوری شده؟

- نه عزیزم.

- پس...

- شبت بخیر.

دو شب بعدی هم با اخلاق جدید عمو سپری شد و مثل بقیه چیزا داشت برخوردش برام عادی می شد. مشغول شام خوردن بودیم که عمو به حرف اومد. 

- قبل از خواب، بیا اتاقم کارت دارم.

بدون چون چرا گفتم:

- چشم.

سری به تأیید تکون داد و به اتاقش رفت. میز رو جمع کردم، ظرف ها رو که شستم بی خیال به سمت اتاق عمو راه کج کردم. قبل از اینکه دستم روی سردی دستگیره بشینه ناخودآگاه ته دلم خالی شد، انگار از بلندترین نقطه دنیا سقوط کردم؛ سقوطی که با هر ثانیه فرو افتادن بیشتر درگیر تلاطمش شدم.

اون لحظه تنها چیزی که می خواستم این بود که هرگز وارد اتاق نشم، خودم هم نمی فهمیدم چه حسی بود که دلم رو به سمت فرار می کشوند؛ قدم برداشتنم به عقب مساوی شد با باز شدن در اتاق و سقوط بیشتر من.
عمو از چارچوب در کنار رفت و اشاره زد تا داخل بشم.