به نام نامی الله

سیاهی ها از زمانی پا به تقدیرم گذاشت که زیباترین خواسته بچگی ام داشت محقق می شد. پنج ساله شده بودم، اولین باری بود که قرار بود جشن تولد داشته باشم. بچه ها خواسته هاشون هم مثل خودشون کوچولو و شیرینه، شاه پسر خانواده بودم و زیادی از حد هوام رو داشتن.

لباسایی که مامانی گذاشته بود تا به وقتش تنم کنه رو از کنار کمد برداشته، با تلاش فراوان به تن زدم. با غرور از استقلالی که اولین قدمش با پوشیدن لباس بدون کمک مامان بود به خودم تو آینه قدی اتاقشون خیره شده و تو عوالم بچیگم خودم رو با بابای خوشتیپم مقایسه می کردم که با ورود ناگهانی مامان  سرجام خشک شدم.

با فکر به اینکه الان مورد سرزنش قرار می گیرم که چرا بدون اجازه وارد اتاقشون شدم چشمام رو بستم که یهو مامان خودش رو بهم رسوند و بغلم کرد.

- الهی قربونش برم چقده آقا شده گل پسرم.

از اینکه من رو مثل بابا آقا خطاب کرد ذوق زده خودم رو از بغلش بیرون کشیدم.

- به اندازه بابا؟

سرش رو به تأیید تکون داد.

- بله حتی آقاتر از بابا جونت.

با صورتی خوشحال از مامان جدا شدم، به سمت تلفن کشیدمش:

- مامانی

- جان مامان.

- به بابا زنگ بزن تا بهش بگم آقا شدم.

- شب که اومد بهش بگو.

پا به زمین کوبیدم:

- نه همین الان.

خواسته های کوچیکم هیچ وقت زمین نمی موند یکساعت تمام از آقا بودنم برای بابا حرف زدم و اون سمت خط قربون صدقه ام می رفت. زیباترین روزم هر لحظه برام باحال تر از هر روز دیگه ای سپری می شد. بالاخره شب شد و مهمونا همه رسیده بودند پشت میزی که کیک خوشگلم روش خودنمایی می کرد نشسته، خیره به بازی دوستانم بودم.

همگی منتظر اومدن بابا بودیم تا شمع ها رو فوت کنم. وقتی دیر کرد مامان هم قدم شد و گفت:

- عزیزم انگار بابایی ممکنه دیر برسه بهتره شمعات رو فوت کنی.

اخم هام در هم گره خورد، دست به سینه تکیه داده به دیوار، سرم رو به چپ و راست تکون دادم. مامان چونه م رو تو دست گرم و ظریفش گرفت:

- عزیز دلم مهمونا خیلی وقته منتظرن درست نیست بیشتر از این معطلشون بزاریم.

- نه نه نه.

نفس کلافه اش رو تو صورتم رها کرد و سرجاش نشست. ساعتی گذشت اما باز هم خبری از بابا نشد نه تنها اون شب خبری ازش نشد، بلکه نبودش برام شد یه ابدیت بی پایان که حتی تا به امروز هم هرگز نتونستم به خودم بقبولونم که تنها سهمم از پدر وجود بی روحیه که زیر یه سنگ مستطیل شکل سیاه عین زندگی راکد خودم آروم گرفته.

این نبودن برام خیلی گرون تموم شد و اولین قدم رو برای رسیدن به مردگی تجربه کردم. صدای ضجه های بی پایان مامان فضا رو به تلخی کشونده بود هیچ کس حواسش به پسری که آروم گوشه ای کز کرده و با چشمایی پر از ترس و تنهایی به یه نقطه خیره بود، نبود.

همه بسیج شده بودن تا مامان ناآرومم رو آروم کنن. تلاشی بی حاصل که بعد از مدتی با پر کشیدنش به سمت بابا به اتمام رسید؛ اما باز هم کسی اون پسرک تنها رو ندید. روح و جسم پسرک زیر بار سنگینی مسائلی که درک کاملی هم از اونا نداشت در حال خورد شدن بود اما کسی ندید و نفهیمد.

شده بودم یه توپ فوتبال که هر باری یکی قبولم می کرد و در موعد مقرر پاسم می داد به نفر بعدی، انگار من تنها با وجود مامان و بابا بود که معنا پیدا می کردم و بدون اونا هیچکی قبولم نداشت. تو هر خونه حکم یه مهمون چند روزه رو داشتم و بینشون بحث بود که باید در مورد آینده من چه تصمیمی گرفته بشه بالاخره بعد از ماه ها تنهایی و آوارگی عمو آرش تعهد داد که من رو نگه داره. عمویی که قرار بود برام حامی و تکیه گاهی از جنس ناب پدرانه باشه و وجود تشنه ام رو به سیرابی برسونه اما در عوض....