به نام تقدیرنویس هستی

صدایش مانند ناقوس گوش خراشی در گوشم اکو می شد. تنها واکنش حرکتی که از عظلات فلج شده ام سر زد، فشردن پلک های نافرمانم به روی هم بود تا حداقل لحظه ای که وسط اتاق شخصی اش مرا می بیند را نبینم. لحظات به کندی در حال گذر بود گذری پر سکوت؛ هر آن منتظر بودم تا صدای باز شدن در را بشنوم اما...

انگار خدا دلش برای مظلومیت آن لحظه ام سوخته بود که بدون دعا کردن برایم سنگ تمام گذاشت. به جای باز شدن در اتاق صدای باز و بسته شدن در ورودی و چند لحظه بعدش صدای بلند در حیاط هم تأییدی شد برای خروج کامل امیر عباس.

ذره ذره لای پلک هایی که علاقه ای به باز شدن نداشتند را باز کرده، با سکوتی که کل فضا رو پر کرده بود نفسی که تازه متوجه حبس کردنش شده بودم را رها و زمانی که حالم جا آمد با ته مانده ترسم از جا بلند شدم؛ دفتر را پرت کردم روی تخت و به سرعت از اتاق بیرون آمدم.

ترسی که در وجودم هنوز فریاد می زد جرئتم را تحلیل و باعث شد در آن لحظه از فضولی کردنم دست بردارم.

" هی کجا می ری؟

قراره کجا برم می رم خونه تا دوباره سرو کله اش پیدا نشده.

اما...

اما چی؟

فکر نمی کنی باید اول جابه جایی هایی که انجام دادی رو سرجاشون برگردونی.

ای وای راست می گی ها.

من همیشه راست می گم کیه که گوش بده"

کارم به جایی رسیده بودم که نه تنها با خودم حرف می زدم بلکه باید چشم نازک کردن برای خودم را هم تحمل می کردم. پاک عقلم را از دست داده بودم. بدون معطل کردن تا جایی که حواسم می کشید، اثراتی که به جا گذاشتم را سرجا برگرداندم. اتاق از همه به هم ریخته تر شده بود. قفسه کتاب ها را مرتب کردم. خم شده، بالش کنار پنجره را هم برداشتم به تخت و آن دفتر لعنتی که دوباره وسوسه برداشتنش به جانم افتاده بود نزدیک شدم دوباره دفتر را زیر بالش گذاشتم سریع دور شدم.

بالاخره خانه را با نفسی راحت ترک کرده و به اتاقم برگشتم، با این تفاوت که نتوانسته بودم از وسوسه همراه بردن دفترچه خودداری کنم؛ دوباره حس کنجکاوی ام به ترسی که دیگر کم رنگ شده بود غلبه کرد، بدون فکر به عواقبش آن را در انتهایی ترین نقطه از کمدم پنهان کردم تا آخر شب با خیال راحت به سراغش بروم.

حس عذاب وجدان از حرکتی که کرده بودم همراه با لذت فهیمدن رازهای مگوی مرد مرموز آن روزهایم وجودم را پرآشوب کرده بود تا به حال هرگز کنجکاوی ها یا به عبارت درست تر فضولی هایم در این حد پیش نرفته و حریم شخصی کسی را به آن عمق نابود نکرده بودم.

نه خودم را درک می کردم نه آن حس عطش فراوانی که کنترل تمام اعمالم را در دست گرفته بود و من را به سمتی سوق می داد که برایم آینده اش غیرقابل پیش بینی بود. دو فکر قوی درون مغزم همدیگر را به دوئل دعوت می کردند، یکی از مضرات و آسیب هایی که این کنجکاوی قرار بود به بار بیاورد دفاع می کرد و خواهان برگرداندن دفترچه دنیای سیاه بود و دیگری با زیبا جلوه دادن عملم سعی در پیروزی داشت تنها راه سکوت ذهنم این بود که با خودم عهد کردم، آخرین باری خواهد بود که به کنجکاوی هایم اجازه پیشروی در زندگی خصوصی دیگران را بدهم.

شب وقت خواب در اتاق را قفل کرده و با ترس دفترچه را به دست گرفتم. سر به آسمانی که پشت سقف اتاق از دید پنهان بود بلند و زمزمه کردم:

" خداجون  همین یه با رو ببخش این حسی که تو جونم افتاده خیلی قوی، حسی که من رو به سمت فهمیدن موضوعی می کشونه که ازش اطلاعی ندارم اما فکر می کنم شاید بتونم براش کاری کنم. امیرعباس غمی تو وجودش حمل می کنه که با سردی ظاهریش تو ارتباط با دیگرون سعی در پوشاندنش داره"

به جلد دفتر دستی کشیدم و با خنده محوی ادامه دادم:

" البته این وسط فقط قصد کمک به اون رو ندارم، خودم هم نفع می برم و این کنجکاویم برطرف می شه. عادلانه بخوام بگم نصف بیشترش به خاطر خودمه تا اون بیچاره خواهش می کنم این یه بار رو زیرسبیلی رد کن.

خداجونم یه خواهش دیگه ای هم دارم لطفاً تا زمان برگردوندن دفترش متوجه نبودش نشه."

بدون توجه به داد و فریادهای عقل عزیزم بالاخره دفتر را باز کرده، محو شدم درون نوشته هایی که از همان چند خط اول برایم مشخص شد به احتمال زیاد خاطرات شخصی امیر عباس است

« دنیای سیاه»

" نمی دونم چطور باید چیزایی رو بنویسم که یه عمره حتی از مرورشون تو خلوت خودم هم فراری و خجالت زده ام. مرور روزهایی که برام سیاهترین روزهای عمرم محسوب می شن. من امیر عباس خلج، پسری که هر جا پا می ذاره غباری از سردی و تنهایی رو منعکس می کنه بالاخره بعد از سال ها تصمیم می گیره با درونش کنار بیاد و بریزه بیرون هر چیزی که از خودش هم پنهان می کرده..."

پس خودش هم واقف به طرز برخورد و منتقل کردن حس سردی خودش به دیگران هست.

"... هرچند چه فایده مطمئنم این راه هم روزهای تلخم رو شیرین نمی کنه اما حداقل یکبار برای همیشه پرونده ش برام مختومه می شه. این بار تصمیمی جدی دارم برای سیاه کردن این سفیدی ها با تاریک ترین نقاطی که با هیچ رنگی قابل کم رنگ شدن نیست.