به نام اویی که مقدر کننده هر تقدریسیت

چند روز بعد از آن شب آرامش بخش، با هماهنگی که حاج بابا با خانواده علی کرد، خانه ای که سال های زیادی در آن مأوا گرفته و خاطرات زیبایی در آن برایم در صحنه زندگی‌ام رقم خورده بود را برای همیشه ترک کردم.

- جوری به خونه خیره شدی، انگار بار آخره که قراره توش قدم بزاری.

- چون واقعاً بار آخره دیگه.

- چی داری می گی!

- داداش از امروز به بعد خونه من جای دیگه ای و هرباری که بخوام بیام اینجا حکم یه مهمون رو خواهم داشت، هر چقدر هم احساس راحتی کنم و ساعت های زیادی رو بمونم بازم این حسی که تا الان درونش داشتم رو نخواهم داشت.

نگاهم را به سمت خودش برگرداند و گفت:

- تو همیشه عزیزکرده  این خونه بودی و هستی، جات رو چشم منه.

لبخند تلخی که شده بود جزءی جدانشدنی  از چهره ام به مهر برادرانه اش زدم:

- می دونم داداشم، ربطی به هیچ کس و هیچ چیزی نداره و یه حس درونیه که فکر کنم همه دخترا زمان رفتن از خونه پدری تجربه ش می کنن فقط برای من سخت تره چون همراهم تا مدتی که زمانش نامعلومه در کنارم نیست.

رنگ نگاهش به تاریکی حس دلسوزی و ترحمی رسید که بی نهایت برایم منزجر کننده بود و درمانش آغوش امن برادانه اش شد.

- چرا نمی خوای باور کنی ک‍...

- خب دیگه وقت رفتنه.

با شنیدن کلماتم خوب متوجه شد که حق ادامه دادن ندارد. فاصله گرفت، خم شد، ساکم را از روی سکوی کنار در برداشت و داخل ماشین کرایه ای قرار داد.

- مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟

- بله داداشم، خودم می رم.

با کوله باری از سفارش ها و نگرانی های مادرانه از زیر قرآنی که حاج بابا بالای سرم گرفته بود، رد شدم. قبل از سوار شدن حاج بابا صدایم زد.

- آیه!

- جانم.

- مراقبت خودت و جوجه ت باش. حواست به مادر و پدر علی باشه، براشون دختر باش نه عروس.

- چشم حاج بابا، نگران نباشید، دخترتون خوب راه و رسم دلبری از مادرشوهر و پدرشوهر رو بلده.

به شیطنت کلامم خنده زیبایی روی لب هر سه اشان نقش بست و تصویر زیبای دیگری از خاطرات خانه پدری در دلم قاب گرفته شد.

وجودم در این خانه هم حال دل خودم را که حس می کردم به علی نزدیک تر شدم خوب کرد و همان طور که حاج بابا گفته بود مرهم دل خاتون و آقاجون شدم؛ با پاگذاشتن زینب علی و پیچیدن صدای نفس ها، گریه و خنده های زینبم این حال خوب رو متداوم تر می کرد. روز به روز که دخترکم رشد می کرد به گفته خاتون شباهتش به اخلاقیات و روحیات علی هم بیشتر می شد.

تمام هم و غمم شده بود، تربیت درستش تا زمانی که علی برگردد شرمنده اش نشوم. روز به دنیا آمدنش یکی از صدها سختی های زندگیم بود که نداشتن نگاه گرم همسری را به رخم می کشید که ثانیه به ثانیه نفس هایم بودنش را طلب می کرد. با این که روزهای زیادی برای همراهی با او نداشتم اما برایم کوهی از بودن ها را به یادگار گذاشته بود.

سکوت لحظه ایم باعث به حرف آمدن رضوانی شد که با اعلام حضورش از دنیای گذشته به حال پرتاب شده و انگار  از سفری طولانی مدت به خانه برگشته باشم، خستگی اش در تنم ریشه دواند.

- بس نیست؟

- چی؟

- این چشم انتظاری.

- چشم انتظاری شده یکی از واجبات زندگیم که اگر از وجودم دریغ شه، قطعاً نفس هام تا ابد به خفگی می رسه.

- آیه! درسته نمی تونم درکت کنم اما این رو عقل ناقصم بهم می گه با این رویه ایی که در پیش گرفتی زنگی خودت و و زینبت رو به تباهی می کشونی.

نگاه تندم هم باعث سکوتش نشد.

- اینجوری نگام نکن، زینب باید بچگی شادی داشته باشه، تو با این امیدواری که از برگشت علی تو دل این بچه می کاری، اون رو هم به وادی انتظاری بیهوده کشوندی.

- بیهوده نیست تو رو خدا تو یکی نشو سوهان روحم، از هر طرف مورد آماج این حرف ها هستم.

- خیلی خب آروم باش بیهوده نیست اما این رو قبول کن که زمانش نامعلومه عزیز من.

برای جواب دهان باز کردم که با ورود ناگهانی زینب حرفم معلق ماند.

- مامانی... مامانی...

هیجانش برایم غریب بود، دخترک چهارساله ام طوری به نفس افتاده بود انگار کیلومترها راه دویده بود. دستام را باز کرده تا طبق عادت تن ظریفش را بو بکشم، اما بر خلاف همیشه چندقدمی بیشتر جلو نیامد.

- چیه عزیز مامان، خونه رو گذاشتی رو سرت!

- دوست بابا علی اومده.

با هولی که منشأش را درک نکرد،  از جا پریده و پرسیدم:

- کی اومده؟

- خودش گفت دوست بابا علیه.

در طول این چند سال تنها کسی که به عنوان دوست علی به خانه ما سر می زد داداش محمدم بود که علاوه بر برادر و دایی بودن برای من و زینبم، حکم دوست و همرزم علی ام را هم داشت.

- مطمئنی مامان جان!

کلافه از تکرار حرفش در حال دویدن به سمت در اتاق با صدای بلند و سرخوش جواب داد:

- آره دیگه، تازه وقتی در مورد باباعلی ازش پرسیدم، بهم گفت اومده خبر اومدنش رو بده؛ زود بیا، تازه دایی محمد هم همراهشه.

قلبم برای لحظاتی از تپش ایستاد طوری که حس کردم واقعاً روحم چند ثانیه جسم خسته ام را ترک کرد. رضوان به فریادم رسید و زیربازویم را گرفت، او هم شوکه بود اما نه بیشتر از دل بی قرار و پرتپش من.