به نام پروردگاری که عشق را درون انسان متولد کرد تا جهانی به زیبایی بهشت وسعت یابد
به محض باز شدن نگاه تاریکم به روشنایی دنیای بیوفا، قبل از درک کردن هر چیزی تنها نگاه پر سرزنش حاجبابا و تشرهای مامان نصیبم شد. اصلاً نمیفهمیدم به چه جرمی مستحق چشیدن تلخیهای آندو هستم، هر چه کردم، زبانم به پرسیدن نمیچرخید؛ انگار واهمه شنیدن اتفاقی فراتر از توانم به عنوان حالت تدافعی سکوت را انتخاب کرده بود.
- حالا با چه رویی تو در و همسایه و دوست و فامیل سربلند کنیم. این چه کاری بود کردی دختر.
با حرف مامان نگاه گنگم بین هر دو چرخید، به حاجبابا خیره شدم تا جواب بگیرم؛ اما با ناراحتی عمیقی از جا بلند شد، تسبیح یادگار آقاجان را محکم بین انگشتانش فشار داد و با تبعیت از سکوت من اتاق را ترک کرد.
- کمر بابات رو شکستی. این همه سال اعتبار و آبروش رو یه شبه به باد دادی.
- مامان بس کن.
به سمت داداش چرخید:
- چی رو بس کنم! جیگرم داره آتیش میگیره، حالا که بیوه شده و دو روز دیگه کوس رسوایی دختر حاج رحمان همه جا به صدا درمیاد این آبروریزی رو کی جمع میکنه ها!
- هیس! مراعات کنید مامان جان، بیمارستان که جای این حرفا نیست.
کلمه بیوه و آبروریزی اکووار توی سرم تکرار شد، هیچ درکی از این دو کلمه نداشتم به خصوص که ربطی هم بینشان نمیدیدم.
مامان لااله الا اللهای گفت و با گفتن چیزهایی زیر لب بیرون رفت. تیر سؤالهایم متوجه داداش محمدی شد، که کلافه و عصبی از کنار تخت گذشت و خیره به فضای بیرون شد. بعد از مکثی نسبتاً طولانی به حرف آمد.
- نه حق سرزنشت رو دارم و نه حق تشویق. حتی نمیتونم درک کنم چرا باید دو تا اتفاق همزمان بیفته، اتفاقایی که برای ویرانی یه خانواده حتی یکیش هم زیاده. سِر هر اتفاقی رو تنها خدا ازش باخبر و من نادون حق دخل و تصرف داخلش رو ندارم. تنها این رو میدونم که روزای سختی پیش رو داری و باید آمادگی کامل برای گذر از پل صعب العبور زندگیت رو داشته باشی.
از امروز به بعد احتمالاً باید کوهی از درد و حرفهای زخمزننده خیلیها رو تحمل کنی.
خواستم میان حرفهایش بپرم تا از اصل مطلب بگوید اما وزنهای که به زبانم گره خورده بود اجازه خروج هیچ آوایی را نمیداد، وزنهای که منشأ سنگینیاش را نمیدانستم.
- به هیچ حرفی اهمیت نده، کاری که کردین خلاف عرف جامعهست اما خلاف هیچ شرع و آیینی نیست و همینش مهمه.
از پنجره دل کند و روی تخت نشست، دستان مردانهاش را بند دست بیرنگ و رویم کرد؛ نیازم به حمایت رو خوب فهمیده بود.
- درسته باباش دیگه نیست اما یه دایی داره که مثل شیر همیشه پشتش خواهد بود.
از جا پریدم.
- آروم عزیز من.
دوباره روی تخت خواباندم و ادامه داد:
- علی دیگه نیست، نیست تا ثمره زندگی شروع نشدهاش با تو رو ببینه و براش پدری کنه.
به تندی دستانم را بیرون کشیدم. بدون توجه به واکنشم دوباره دست هایم را به دست گرفت.
بغض صدایش به چند قطره اشک تبدیل شد.
- تو آخرین عملیاتی که گردانشون شرکت کرد، همه بچهها به جز یه بیسیمچی شهید شدن. همون هم تأیید کرد که همه به شهادت رسیدن.
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- دروغ نیست آبجی، دروغ نیست. نتونستن پیکرهاشون رو برگردونن چون زیر آتش دشمن بوده، اون بیسیمچی دیده که منطقهای که اونا توش قرار داشتن زیر آتش خمپارههای دشمن قرار گرفته و بعد از اون هم هیچ خبری نبوده.
برایم دروغ محض بود. هنوز برایم قابل هضم نبود که با حرفهای بعدیاش ضربه دیگری تنم را به بیحسی محض کشاند.
- نموند که ببینه جوجه تو راهش رو.
نگاه گنگم را که دید گفت:
- چهار ماهه بارداری آیه.
دیگر صدایش برایم شنیده نمیشد. در خلأای بیانتها شناور شدم و زنگ صدای هیچکس جز خود علی که روز رفتنش از دختردار شدن آن هم با شوقی که سعی در پنهان کردنش داشت صحبت میکرد، نمیشنیدم. حالا مفهوم حرفهای مامان و نگاه پرسرزنش حاجبابا را میفهمیدم.
دو ضربه پیاپی که هر کدام در نوع خود غیرقابل باور بود برایم، حس را از تنم به یغما برد. متوجه خروج محمد نشدم آنقدر خلأ اتفاقهای افتاده برایم سنگین بود که ساعتها بدون هیچ حرکتی خیره به سقف اتاق مانده بودم.
به خود که آمدم بیاراده دستم به سمت شکمم کشیده شد، مأوای کوچک به قول داداش محمد جوجهام. جوجهای که با آمدنش غبار دلتنگی برای علیام را کمی کاهش داده بود. به یکباره نگاه آن شب به ذهنم یاداوری شد نگاهی که تازه حال منشأش را میفهمیدم. انگار خدا برایم همدم روزهای سختی را فرستاده بود.
همه ی ۲۱ قسمتو خوندم
خیلی جالب بود،مشتاقانه منتظرِ ادامه ی داستانم
موضوعی که مطرح شد، خیلی وقتا واسم مساله بود
اینکه تازه داماد چجوری دل میکند و میرفت جبهه؟
چنتا از مدافعای حرمم همین شکل بودن ... مثلاً عقد میکردن و یه ماه بعدِ عقد و عروسی، داماد میرفت جبهه
یا با وجودِ بچه ی چن ماهشون میرفتن جبهه
نمونش شهید حججی که با وجودِ بچه ی کوچیک، از زن و بچه دل کند و رفت
درین که کارشون فوق العاده باارزشه هیچ شکی نیس
ولی گاهی واسم سوال میشد چرا بچه دار میشن که بچشون یه عمر بی پدری بکشه
یا چرا ازدواج میکنن که همسرشون یه عمر بی همسر بمونه ...
یه جوابایی واسش پیدا میکنم ولی خب فهمِ کاملش از ذهنِ محدودِ من خارجه
تشکر،منتظرِ ادامه ی داستانم ✌