بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

روز بعد مانند بار اول همراهش شدم. حرکت اتوبوس یک ساعت به تأخیر افتاد

و این فرصتی شد تا برای منی که حتی یک ثانیه با او بودن برایم دنیایی ارزش

داشت بیشتر در کنارش بمانم.

خیره به نیم‌رخش بودم که بدون مقدمه به سمتم چرخید:

- آیه!

- جانم.

- یه قولی بهم می‌دی؟

- چه قولی؟

- نمی‌دونم خدا برامون چی مقدر کرده، اما می‌خوام ازت قول بگیرم اگه یه روزی

من نبودم و خدا تو طالعمون بچه‌دار شدن قرار داد؛ بهترین مامان برای گل دختر

بابایی که قربونش برم بشی. نزاری چیزی دل شیشه‌ایش رو بشکنه.

قطره‌های شرم و حیای درونم قلبم را لرزاند و نفسم به آنی توی گلو گره خورد.

- قول می‌دی آیه جانم!

آب دهانم را فرو دادم:

- الان چه وقت این حرف‌هاست.

- قول بده آیه بزار با خیال راحت برم.

- حالا از کجا مطمئنی که صاحب دختر می‌شیم؟

- خوابش رو دیدم.

با شنیدن جوابش تنم به یک باره یخ بست، نمی‌فهمیدم چرا ترسی ناگهانی

به جانم نشست. خیره به جمعیت روبه رو ادامه داد:

- می‌دونی آیه رفتنم به جبهه خیلی من رو عوض کرده، انگار یه علی دیگه

تو وجودم متولد شده؛ با افکار و رفتارهای جدید که حتی خواب‌هام رو هم تحت

تأثیر قرار داده.

این خوابم رو درست شب قبل اومدنم به مرخصی دیدم. جوری برام به تصویر

دراومده بود که تا نیم ساعت بعد بیداری هم توهم واقعی بودنش وجودم رو

غرق شیرینی نابی کرد.

مکثی کرد و با تک خنده‌ای گفت:

- باور کن وقتی به خودم اومدم حالت دستام جوری بود که انگار واقعاً دختر

جونم رو بغل گرفتم.

ناخودآگاه از جا پریدم. بدون اینکه دست خودم باشد به تندی حرفش را قطع

کردم:

- تمومش کن.

به تبعیت از من بلند شد و با بهت دویده در صورتش پرسید:

- چت شد دختر؟

- هیچی فقط تمومش کن.

- آخه چرا باید بحث به این شیرینی رو خات‍...

با ترسی که بی‌رحمانه به وجودم حمله‌ور شده بود و هر آن احتمال شکستن

بغضم را می‌داد با صدای تقریباً بلندی که توجه چند نفری را به سمتمان کشاند

دوباره مابین حرفش پریدم:

- فقط تمومش کن.

بدون توجه به صدای بلندم با آرامش جوابم را داد:

- باشه عزیزم آروم باش.

نفسی کشیدم و دوباره نشستم.

- قبل از بستن این بحث می‌تونم یه خواسته دیگه هم داشته باشم به جان

خودت این یکی آخریشه.

- می‌شنوم.

- قربون شنیدنت. اسمش رو بزار زینب، می‌خوام زینب بابا، الگوی صبرش،

بی‌بی دوعالم حضرت زینب باشه؛ هیچی مقاومتش رو نشکنه و راه بی‌بی

رو بره.

صداش حسرتی عمیق رو درونش پنهان داشت، غم دنیا روی دلم آوار شد

جوری زنگش حسرت‌دار بود که این خبر را به گوشم رساند که شاید این

آخرین دیدار باشد.

صدای مردی که بسیجیان را به رفتن دعوت می‌کرد شد اختتامیه حرف‌های

ناگفته علی، حسرت صدایش از بین رفت و با لبخند به چشمانم خیره شد

چشمکی بچگانه چاشنی‌اش کرد:

- بهت گفتم شدم یه علی دیگه اما این رو نگفتم که تنها چیزی که تو علی

آقات عوض نشده علاقه‌ش به آیه جانشه؛ این رو هیچ‌وقت فراموش نکن.

دستش را به نشانه احترام کنار پیشانی‌اش قرار داد و با نیمچه تعظیمی

گفت:

- عزت زیاد خانم.

بی‌صدا با نگاهم دوستت دارم را فریاد زدم. باز من ماندم و راهی که رد

اتوبوس حامل علی‌ام، رفتنش را به رخم می‌کشید.