آن شب پیکر داداش در اتاق خودش ماند و مامان و حاج‌بابا تا نزدیکی‌های

صبح بالای سرش مشغول خواندن قرآن و نماز شدند، من و علی در کنار

حوض خالی از آب نشستیم و تمام گوشم مشغول شنیدن حرف‌های

نجواگونه علی شد؛ حرف‌هایی از همه کس و همه‌چیز.

همان‌طور که قول داده بود غم مرا به جان خریده، تکیه‌گاه بودنش را برایم

به اثبات رساند.

در میان حرف‌هایش سعی داشت، آماده‌ام کند برای رفتنش و الحق که به

خوبی از پس راضی کردن دلم برآمد، طوری که وقتی نوای زیبای اذان صبح

قلبم را به کوبش درآورد، آرامش خاصی تمام وجودم را دربرگرفت و با دلی

آرام اجازه‌ای که خواهانش بود را با تمام وجود به او تقدیم کردم.

مراسم تشیع داداش همانطور که خودش وصیت کرده بود خیلی بی‌سر و

صدا انجام و هزینه تمام مراسمش خرج کمک‌ به بچه‌های جبهه شد.

زمان راهی شدن علی رسید. مادرش هر ترفندی را اجرا کرد تا منصرفش

کند، اما علی حاضر به عقب‌نشینی نبود. شب قبل از رفتنش، به دیدنم آمد

تا خیالش از آرامش دل من راحت شود، ساعتی از آمدنش نگذشته بود که

صدای کوبش محکم در هر دوی ما را از جا پراند.

علی سراسیمه خود را به در رساند.

- شما اینجا چیکار می‌کنید؟

با شنیدن صدای مادرش با لبخند جلو رفتم تا به داخل دعوتشان کنم.

- سلام مادرجون، سلام آقاجون، بفرمایید داخل.

- سلام دخترم خوبی؟

- ممنون بفرمای‍...

علی کلافه دستی به گردنش کشید و گفت:

- مامان شما برید خونه منم میام.

با تعجب خیره‌اش شدم تا خواستم علت حرفش را بپرسم صدای حاج‌بابا

مانع شد.

- کیه باباجان؟

به عقب چرخیدم همگی‌شان دم در ورودی چشم به این سمت دوخته بودند.

- پدر و مادر آقا علی‌ان.

حاج‌بابا با لبخندی گشاده به سمتم قدم تند کرد و در همان حال گفت:

- خوش اومدن چرا دم در نگهشون داشتی دختر.

کنارم قرار گرفت و با پدرش دست داد.

- سلام آقا صادق بفرمایید تو.

- سلام مزاحم نمی‌شیم.

اخم‌های حاج‌بابا درهم فرو رفت.

- این چه حرفیه شما تاج سری بفرمایید.

علی خود را کنار کشید، حرکاتش پراز استرس بود. نمی‌فهمیدم چه جریانی

این‌قدر کلافه‌اش کرده.

- چی شده علی!؟

- هیچی بریم داخل.

خواست قدمی بردارد که دستم دور مچش گره خورد.

- اول جواب من رو بده.

- بیا بریم داخل متوجه می‌شی.

بعد با همان مچ اسیر من را دنبال خود کشاند. حاج‌بابا مخاطب قرارم داد:

- باباجان یه چندتا چای بیار.

- چشم.

خیلی سریع سینی را از استکان‌های پرشده از چای همیشه آماده را به

دست گرفتم تا از چیزی بی‌خبر نمانده، راهی اتاق شدم. نگاه‌های ردو بدل

شده بین مادر و پدر علی و حال غریب علی به دلشوره‌ام انداخته بود. بالاخره

مادرش به داد دل ناآرامم رسید.

- راستیش حاج‌آقا ما امشب خدمت رسیدیم تا شاید شما و این دختر گلم

بتونید این پسر کله‌شق من رو سرجاش بشونید.

- مامان جان!

- مامان بی‌مامان، من که حریفت نشدم یکی باید جلودارت بشه یا نه.

- آخه مادر من چرا نمی‌خواید قبول کنید، این زندگی منه و خودم براش تصمیم

می‌گیرم.

- چون زندگی خودته باید بری به کام مرگ!

- مامان مگه هر کی رفته مرده برگشته.

حاج‌بابا، بهتر دید مداخله کند.

- چی شده مگه؟

- حاج‌آقا این پسر من پاش رو کرده تو یه کفش و می‌خواد بره جنگ.

بالاخره متوجه موضوع شدم، دلم برای مظلومیت علی که آن‌طور سربه زیر

کناری نشسته بود؛ سوخت با اینکه دل خودم هم نگران بود اما به خود این

حق را نمی‌دادم که مانع رفتنش شوم.

در اصل کسی حق نداشت او را از راهی که به آن عقیده راسخ داشت منع

کند؛ البته به مادرش هم حق می‌دادم بالاخره مادر بود و جانش به جان تک

پسرش بند بود.

داغ مامان دوباره سرباز کرد و با صدایی لرزان به حرف آمد.

- مهری خانم حق داره علی جان، درسته جنگه و به جوون‌ها احتیاجه اما

خب تو اول در قبال خانواده‌ت مسئولی.

- ببین علی آقا ، مادر خانمت هم با من موافقه.

- همه‌ی اون جوونایی که الان تو منطقه هستند، هم خانواده و مسئولیت

دارن، اگه قرار باشه این‌جوری فکر کرد که الان همه سرخونه زندگیشون

بودند البته زیر سلطه اجنبی‌ها.

حاج‌بابا با برق نگاهش که پر از تحسین بود تسبیح مشکی رنگش را در دست

جابه جا کرد و گفت:

- حرفت درست پسرم اما خب اول باید رضایت مادرت رو داشته باشی.

- ولی...

مادرش حرفش را قطع کرد و گفت:

- اصلاً هر چی آیه جان بگه، تو حق نداری نوعروست رو بزاری بری، اول 

عروست رو بیار خونه‌ت، اونوقت هرکاری دلت خواست انجام بده.

با بهت به مادرش خیره شدم جوری توپ را به زمین من انداخته بود که 

ماندم چه جوابی بدهم.

زیر نگاه همگی معذب شدم، انگار روشن شدن رفتن یا نرفتن علی به جواب

من بستگی داشت. نگاه دو نفر بیشتر از همه به دلم آتش انداخت، آن هم

نگاه التماس‌آلود علی و مادرش بود. مادرش با نگاه پرشده‌اش فریاد می‌زد

که مانع شوم و نگاه مستحکم اما پرآشوب علی‌ام تأییدیه می‌خواست به

رفتن.

داشتم برزخ زندگی دنیاییم‌ام را در آن لحظات تجربه می‌کردم. در آخر این

نگاه علی بود که مغلوبم کرد؛ نمی‌توانستم حرف‌ها و عهدی که در موردش

صحبت کرده بود را نادیده بگیرم.

هدفش مقدس‌تر از آن بود که بتوانم مانعش شوم. هدفی که خیلی‌ها به

خاطر تقدسش پرپر شده بودند. شرمنده از نگاه زیبای به خون نشسته

مادرش سر پایین انداخته و با صدایی که لرزشی آشکار داشت جواب دادم:

- تصمیم علی تصمیم منم هست، تقدس هدفش رو با اجبار به ماندنش

گره نمی‌زنم.

صدای حیران مادرش که نامم را بر زبان آورد، قلب کوچکم را در مشت گرفت.

- شرمنده مادرجون از من نخوایید که سد بشم جلوی راهی که خودم هم

بهش معتقدم.

در یک شجاعت لحظه‌ای نگاهم را بالا گرفتم، نگاه پرتحسین محمد و حاج‌بابا

و نگاه پرخنده علی به درست بودن حرفم قوت بخشید اما نگاه پربهت مادرها

وجودم را به درد کشاند.

مادر و پدرش بی‌حرف قصد رفتن کردند، قبل از خروجشان جلو رفتم.

- شرمنده‌ام مادرجون.

صدای گرم پدرش به گوش جانم نشست.

- ما شرمنده‌ایم که با خودخواهی خواستیم مانع بشیم دخترم.

نگاهم را به مادرش دوختم و منتظر لحن عتاب‌آلودش شدم اما برخلاف انتظارم

به یکباره دست‌های گرم مادرانه‌اش قاب صورتم شد و پیشانی‌ام را همان‌طور

مادارنه با بوسه‌اش مهر کرد. همین حرکتش دلم را گرم کرد.

- تو بهترین انتخابی هستی که علی می‌تونست تو تمام عمرش انجام بده.

این را گفت و رفتند. زیر لب زمزمه کردم:

- خدایا شکرت.

در احوالان خودم بودم که محمد دست در گردنم انداخت و با خنده رو به

علی گفت:

- حال کردی خواهرم با یه کلمه حرف چطور تونست رضایت مادرشوهر رو هم

بگیره به این می‌گن زن زندگی.

علی با لبخندی که هزاران تشکر از آن می‌بارید، نگاهم کرد و در جواب آن

سرخوشانه گفت:

- آیه من یه فرشته به تمام معناست خدا برام فرستادتش تا من رو به

معراج عشق برسونه.

با تعریف بی‌پروایش آن هم جلوی برادرم سرخ شده، دلم آرزو کرد تا زمین

دهان باز کند و مانند قطره‌ای در آن فرو روم. محمد با دیدن خجالتم خنده

بلندی سر داد و گفت:

- وای آبجیم آب شد از خجالت من برم تا ذوب نشده.

چشمکی چاشنی حرفش کرد و قبل از تنها گذاشتنمان گفت:

- یادم باشه منم برای رضایت مامان از آبجیم استفاده کنم.

با یادآورری این‌که بعد از علی محمد هم قصد راهی شدن دارد، خنده از

لب‌هایم پر کشید اما علی قبل از شناور شدن در دریای غم به دادم رسید.