آنقدر در افکارش غرق بود که حضورم را متوجه نشد. دستم را روی دست
مشتشدهاش قرار دادم که تکان محکمی خورد و چشمهای سرخ شدهاش
را به من دوخت.
- خوبی؟
سری تکان داد و دوباره نگاهش را به سمت پیکر داداش رضا برگرداند.
- نمیخوای روزه سکوتت رو بشکنی؟
- ...
- خیلیام خب، اینجوری گوشهات دربست در اختیار خودمه.
تکیه به دیوار زده، بغض خفه شدهام را بیشتر فرو دادم تا شروع کنم به
زدن حرفهایی که شاید در به آرامش رساندن تنها برادرم مؤثر میبود.
- این چند روز هوای خونه پر از غبار غم بود. غمی که تا عمر داریم روی دل
همه اهالی خونه سنگینی میکنه، غمی که تا چند روز آینده در حالت اوج
گرفتنه اما بعدش آروم میگیره؛ آروم بودنی که فراموشی نداره اما میشه
باهاش انس گرفت.
داداش رضا کنارمون نیست اما ازش حسی بهمون هدیه داده میشه که با
هیچ حس دیگهای نمیشه خریدش.
یه نگاه به حاج بابا بنداز، به روی خودش نمیاره اما با این غم، هزارسال پیرتر
شده پیری که ربطی به سنش نداره.
مامان رو هم که دیگه نگو بیقراریهاش پشت هفت پشت غریبه رو هم به
لرزه درآورده. از این به بعد دلشون به مرد کوچیک خونه گرمه، مردی که قراره
چند روز بعد راهی رو بره که برادر بزرگش رفته؛ محکمتر و مقاومتر از خودش.
علی بهم گفت، من باید ستون این خونه بشم و نزارم کسی فرو بریزه اما
من حرفش رو قبول ندارم؛ ستون این خونه بعد از حاجبابا، داداش محمد منه.
هدایت آروم کردن این کشتی طوفان دیده به دستهای تو سپرده شده.
داداش رضا بزرگترین نعمت خدا شامل حالش شده و حالش غصه نداره ما
باید به حال خودمون گریه کنیم که معلوم نیست، چی انتظارمون رو میکشه.
کلماتم ته کشید و به سکوت رسیدم.
خدا خدا میکردم که به حرف بیاید که انگار دعایم گرفت. نگاهش به سمتم
برگشت و لبخندی کمجان به لبش دوید.
- بزرگ شدی آبجی کوچیکه، بزرگتر از چیزی که باید.
دلم میخواست در آغوشش حل بشم و بار این مدت رو با بارشم به او محول
کنم اما آرامش گرفتن محمد برایم مهمتر از خستگیهای خودم بود؛ نگاه علی
هم اجازه باریدن به من نمیداد پس تنها لبخند جانبخشی را نثار برادر عزیزم
کردم.
- بریز بیرون هر چی تو دلته، بزار توان داشته باشی به جای داداش رضا هم
مسئولیت قبول کنی. ببار، نترس کسی شکستت رو نمیبینه.
زیرلب با دلی لرزان ادامه دادم:
- البته به غیر من.
انگار منتظر همین حرف بود که آرام آرام اشکهایی روی صورتش روان شد
که به زلالی باران رحمت الهی بود.
سر روی شانههایم گذاشت و بیصدا شکست. سخت بود شاهد شکستن
قهرمانهای زندگیام باشم، اما خودم را به راه نشنیدن زدم تا شرمندهاش
نکنم. پلکهای بر هم افتاده علی که مشغول گوش دادن به حاجبابا بود
نشان از رضایتش نسبت به کارم بود و همین حمایتش دل من را هم همراه
دل محمد به آرامش رساند.
سلام بر شما
گویند : ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است.
از دو هفته پیش با این داستان آشنا شدم که گفتم چرا گنگه ؟ شما هم گفتید چون قسمتهای قبلی داره و حتما قسمتهای قبل رو نخواندید ، ولی یه خوبی ای که نوشتنت داره! اینه که اگر از همین جا هم بخوانم موضوع و مفهوم رو میتوانم بفهمم.
کار خوبیه از شهدا نوشتن.
همین استان من کلی شهید داده ، زیر هشت سال جنگ نابود شد. و...
تشکر ،
آن قسمت که نوشتی : بریز بیرون هرچی توی دلته.
منهم اینجویم ، میریزم توی دل خودم و دم نمیزنم.
موفق باشی.