روزهایی به وحشتناکی تمام نبودن‌ها در حال گذر بود، چندباری مامان راهی

بیمارستان شد و بی‌قراری‌های مادرانه‌اش اندوه حاج بابا را چندبرابر کرده بود

و من نمی‌دانستم حواسم به حال آشکار مامان یا پنهان حاج بابا باشد یا دامن

بی‌قراری خودم را بگیرم.

آن‌روزها وقت فراموش کردن خودم بود. وضعیت طوری چیده شده که انگار من

باید تکیه‌گاه می‌شدم برای خانواده؛ منی که خودم بیشتر از همه به تکیه_

گاهی امن محتاج بودم. علاوه بر حال آن‌ها باخبر شدن خواهرها هم باری

دیگر بر دوشم گذاشت.

زجه‌هایشان فضای خانه‌ای که هنوز از شادی‌اش بیست‌وچهارساعت هم

نگذشته تبدیل به ماتمکده‌ای کرده بود که خیال رفتن و تمام شدن نداشت.

بالاخره ثانیه‌های کشدار انتظار به پایان رسید و مردان جوان سیاه‌پوش خانه

پیکر پاک برادر پرواز کرده‌ام را به خانه برگرداندند. محمد روی نگاه کردن به

هیچ‌کداممان را نداشت. برادر عزیزم انگار در این سه چهار روزه، اندازه هزار

سال بزرگ و تکیده شده بود، اما سعی داشت چیزی بروز ندهد تا کمر

خمیده حاج بابا را خمیده‌تر کند.

مامان و خواهرهای بی‌حالم دور پیکر کفن‌پیچ حلقه‌زده و دوباره نوحه‌سرایی

را شروع کردند. طوری دوره‌اش کردند که حاج‌بابا به خودش اجازه راه یافتن

به خلوت بی‌قراری‌اشان به خود نداد و گوشه‌ای تکیه‌زده به دیوار نظاره‌گر

آشوب برپا شده گردید.

با زمزمه علی متوجه حضورش شدم.

- سلام خانم من.

از لحن گرمش خستگی مفرط می‌بارید. خودم را سرزنش کردم که در این

چند روز یادش در ذهنم مرده بود، شرمنده به سمتش چرخیدم.

- سلام آقا خسته نباشی.

- مونده نباشی عزیزجان. حالت خوبه؟

نمی‌خواستم دروغ بگویم حتی برای دلخوشی او.

- این روزا برای گذشتنه، فقط باید محکم باشی.

- سخته.

- سخت‌تر از مصائب بی‌بی زینب!؟

پلک روی هم گذاشتم و لب گزیدم، درست می‌گفت غم من در برابر غم عمه

سادات هیچ بود. اشاره‌ای به داداش محمد کرد و گفت:

- یه خورده از حواست رو بده به محمد توی این رفت و برگشت یه کلمه هم 

حرف نزده، آروم کردنش کار خودته.

- الهی بمیرم براش، داداش رضا همه چیزش بود.

- حالا تو باید جاش رو پر کنی.

آهی کشیده و با گلایه بدون اینکه علی مخاطبم باشد، زیر لب گفتم:

- کی باید برای من مرهم باشه؟ منم حق فرو ریختن دارم.

نگاه با محبتش غافلگیرم کرد.

- خودم می‌شم مرهم دل زخم‌خورده‌ت، برای بقیه ستون باش و به من

تکیه بده مطمئن باش آوار نمی‌شم روی سرت.

جوابم به کلمات مرهم‌گذارش، لبخندی از سر قدرشناسی‌ام بود. علی به

سمت حاج‌بابا قدم برداشت تا من هم به سمت برادر پریشان و سردرگمم

پرواز کنم.