مشغول نوازش موهای کم‌پشت و قهوه‌ای‌های نرم عزیزکش بود که عزیز

دیگرش وارد شد.

- هنوز که نشستی وردل دردونه‌ت.

- کار دیگه‌ای ندارم.

- اذیت نکن جان عزیزت، بلند شو آماده شو دیر می‌رسیم‌ها.

اخم کرده دوباره نگاهش را به علی دوخت:

- خودت برو من که گفتم نمیام.

- با کی لج کردی؟

شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:

- هیچکی.

نزدیکش شد و نگاهش را رو به خود چرخاند.

- این هیچکی احیاناً اون بالایی نیست؟

-... .

- عزیزم آخه مگه باهاش سر جنگ داری؟

-... .

- سکوتت رو پای چی بزارم؟

-... .

- رباب!

- داد نزن بیدار می‌شه.

کلافه سری تکان داد.

- رباب مریضیش رو پای چی گذاشتی که از خدا و اهل بیتی که مهربونیشون

رو از همون بالایی گرفتن، بریدی؟

بغض صداش، رباب رو هم به بغض دعوت کرد.

- چرا علی من هان؟ مگه چقد از عمرش گذهشته؟ هنوز چهل روزش هم 

نشده.

با آرامش چشم روی هم گذاشت. کنار گهواره خم شد، لوبیا کوچولوش رو بغل

گرفت.

- رباب جان، یه خواهشی دارم، خودت خوب می‌دونی تا حالا خواسته‌هام به

ضررت نبوده؛ پس یه این بار هم بهش عمل کن یه امشب رو به خاطر من

همراهم شو.

توان بحث نداشت بی‌حرف آماده و همراهش شد.

بوی عطر عزاداری از سر کوچه محله پدریش به مشام رسید، علی رو به

دستش داد و دم گوشش خم شده زمزمه کرد:

- امشب مجلس خونه آقاجون مجلس روضه علی اصغره برو تو و دلت رو صاف

کن و علیت رو از خودش بخواه، حضرت با اون دستای کوچولوش، خوب هوای

علیت رو داره حتی بیشتر از من و تو.

با اخم‌های درهم بین دستانش جابه‌جااش کرد و بدون حرف وارد زنانه شد.

سفیدپوش‌های آراسته به رنگ سبز بین سیاهی چادرها، دلش رو لرزوند و

همان نزدیک در نشست و رو گرفت.

سخنران لحظاتی بعد حرف‌هایی زد که بند دلش را به مرز پارگی رساند، از

کوچکی کسی گفت که با جثه کوچک و تشنه لبی‌اش، قدم بزرگی در حقانیت

مولا و پدرش برداشت. شهادت علی، حسین خود خود عاشقی آن جمع بود.

با روضه‌خوانی پرسوز دلش سفر کرد به دشت کربلا، رایحه کربلا را به وضوح در

آن جمع به مشام کشید. انگار علی اصغری را می‌دید که حسین جانانه بالای

سر گرفته و قربانی راه عاشقی خدایش می‌کرد.

قربانی زیبایی که اوج بندگیش را به آسمانیان ارزانی داشت. اشک‌هایی به

شفافیت دریای بی‌کران بر گونه‌ جاری شد و ناخودآگاه علی‌اش را شبیه به در

دست گرفتن آقایش حسین، بالای سر گرفت و از ته دل اما بی‌صدا لب زد:

- آقاجان، علی من، هم فدایی علی‌اصغرتونه، نذر راه شما؛ وجودش و

سلامتیش رو به شما می‌پسرم. حتی اگه وجودش قرار به بال گشودن در

آسمون الهی باشه.

دلش گرم و وجودش آرامش یافت. رهایی پیدا کرد، از نگرانی رفتن و نرفتن عزیز

دردانه‌اش. عزیز دردانه‌ای که مهرش هرگز قلبش را ترک نمی‌کرد؛ اما از بند

وابستگی درونیش آزادش کرده بود.

بندی که چهل روز بود او را از گرمای خدایی دور و به سردی ابلیس نزدیک کرده

بود.