به نام خالق بی‌همتا

الهه باران به کوچه دلش رسیده بود و ندای شوری جدید را به وجود بی‌قرارش می‌رساند. ندایی که

تمام حس‌های عالم را یکجا به دلش سرازیر می‌کرد. احساساتی درهم که از هیچ کدام سردرنمیآورد.

سردرگمیش سر به فلک کشیده و درست در نقطه اوج، معلق رهایش کرده بود.

بریده از راهی که نمی‌دانست انتهایش قرار است به کدامین مقصد گره بخورد خود را به نقطه‌ای

نامعلوم تبعید کرد تا شاید در دوران اسارتی که خود به وجودش تحمیل کرده، به چیزی برسد که باید!

چیزی که برایش مقدر شده و از ابتدا مسیرش بود. حال به نقطه‌ای رسیده بود که باید هر چه داشت و

نداشت را رها می‌کرد و با مکاشفه درونی‌اش مسیریاب زندگیش می‌شد.

زندگی که آغازش به همان اسارت درونی گره خورد و راهش را برایش آشکار.