نگاهش را آویخت به پنجره‌ای که باران نرم‌نرمک، ضربه‌زنان وجودش را به اهالی 
آن اتاقک نمور و کوچک به رخ می‌کشید.توانی برای بیداری و ایستادگی نداشت.
نگاه پر از شهاب‌های اشک‌آلود شرمندگی را از پنجره به دستان پرخستگی زنی 
دوخت که در تلاش بود تا نیمه دیگر وجودش را با زندگی نیم‌بندشان گره بزند.زنی
که حاضر به ترک وجود بی‌فایده‌اش نبود و هربار که به رفتن اجبارش می‌کرد زبان 
به اعتراض می‌گشود و او را متهم به بی‌عشقی می‌کرد.
با مخاطب قرار گرفتنش، نگاهش را به صورتش دوخت اما تیر نگاهش را در جایی 
غیر از چشمان منتظر مهم‌ترین موجود زندگی این چند سالش فرو کرد.
- نگام کن.
تمام تلاشش را می‌کرد تا تن به خواسته به ظاهر کوچکش ندهد اما مانند همیشه 
مغلوب خوی زورگو اما پرظرافت او گشت.
- خسته نشدی هربار با زور نگاهت رو وصل نگاه پرتب خودم کردم، خب تو که آخرش 
مجبور به اطاعتی، چه کاریه این همه ممانعت، از همون اول مثل یه بچه خوب حرف 
گوش‌کن تا به زور متوسل نشم دیگه.
بعد از چند روز قهر بابت نرفتنش، به حرف آمد.
- تو خسته نشدی از این همه تلاش بی‌فایده؟
نگاه تند و تیزش نصیبش شد، نگاهی که هربار به عمق دلخوری‌اش اضافه می‌شد. 
اما این‌بار، صبرش سرآمده بود که اعتراضی به مراتب بیشتر از همیشه به سمتش 
روانه کرد.
- نه نشدم، هیچ‌وقت نمی‌شم؛ اما به خداوندی خدا اگه یه بار دیگه دم از رفتن من 
بزنی و با اصرارهای بی‌خودت، زندگی آروممون رو بهم بریزی شکایتت رو به دادگاه 
خدا عادل می‌برم،مطمئنم زیربار تنبیهی که خدا در نظر می‌گیره تا ابد نمی‌تونی کمر 
راست کنی، پس نزار خدا رو به داوری بگیرم.
از حرفش تکان سختی خورد.
- اما...
- اما بی اما، این زندگی که خودم انتخاب کردم.
- اون زمان هنوز بی‌مصرف نشده بودم.
- تو برای من زمانی بی‌مصرف می‌شی که عشقت رو ازم دریغ کنی نه وقتی که به 
اجبار ناملایمات زندگی مجبوری اسیر این تخت باشی. در ضمن من با چشم و ذهن 
باز در کنارت قرار گرفتم، اون زمان هم به خوبی از وخامت حالی که توش قرار داشتی 
خبر داشتم. ببین امیر من برای به دست آوردن تو نه تنها با کل خانواده‌هامون جنگیدم، 
بلکه با خودت هم یه جنگ اساسی داشتم.
پس خواهش می‌کنم نزار اون جنگ دوباره شروع بشه که من حتی شده توی روی تو 
برای دومین بار هم حاضرم بایستم.
- شرمندگی‌م رو چیکارکنم؟
- هیچی دلیلی برای شرمندگی وجود نداره؛ اگه می‌خوای آرامش داشته باشم این‌قدر 
با اصرارهات برای رفتنم اذیتم نکن.
- آخه یه مرد علیل به چه دردت می‌خوره؟
نگاه چر خشمش دوباره جوشید.
- به تو مربوط نیست به چه دردم می‌خوره. تنها چیزی که باید بهم بدی عشقیه که خوب
می‌دونم تو قلبت داری و بدون من دووم نمیاری،پس مثل بچه آدم اون عشق رو رد کن بیاد 
تا آوار نشدم رو سرت.
مانند هربار آخر بحث همیشه ناتمامشان را اگر به قهر کشیده نمی‌شد،با شوخی به اتمام 
می‌رساند و مرد همیشه غمگینش را به لبخندی از جنس عشق میهمان می‌کرد تا تمام آن
شرمندگی همیشه جوشان در قلب بزرگش را تکسین بخشد.
قهرمان زندگیش بود مرد علیل به قول خودش، مردی که سرآمد هر مردی بود.