به نام خدا

امروز لبخند زیبای خداوند رو به قهقهه مستانه‌ای شیطان فروختم، در قبالش کوله‌باری از سنگینی گناهی را به

دوش کشیدم، اما این سنگینی فرای شانه‌های ضعیفم است و زیر بارش در حال سقوطم، سقوطی که ممکن است

در آخر به نابودی کاملی ختم شود که دیگر هرگز به سراپا شدنم منتهی نشود و لحظه‌های ناب زندگی شیرین

همراه با لبخند خدا را دیگر تجربه نکنم.

اما دل بی‌تابم، بی‌قرار دوباره دیدن لبخندی ناب از جنس الله است، اللهی که رحمانیت و رحیمیش زبانزد هر

دین و آیینی‌ست. اما شرمگینم از صدا زدنش، چون از دوباره شکسته شدن توبه‌ای که چندباره شسکته شده

واهمه دارم، ترسی که همیشه زمینم زده و حاصلی جز غرق شدن در دریای پشیمانی نداشته...