به نام خالق آرامیها
دلم به مهمانی صداها دعوت شد.دلی که با سکوتش در بین تمامی صداها به انتظار صدایی بود که او را
بشکند اما هر صدایی که در آن مهمانی غرق سرور بود خود صاحبی داشتند که به دنبالش هر جایی
همراهیاشان میکرد و دل بی نوایم به تنهایی گوشهای را به خود اختصاص داده بود و تنها با نگاهی
حسرت بار هر بار در بین صداها در نوسان بود. دلم مظلوم و خموش از روی ناامیدی راه خروج را
در پیش گرفت و پشیمان از قبول دعوت، قدم زنان خود را به در خروجی رساند، اما به محض نزدیکی
صدایی ضعیف را از دورترین نقطه محل جشن شنید صدایی که همانند سکوت خودش غرق در تنهایی
و حسرتزدگی بود و نوایش تنهایی را با کورترین صدا فریاد میزد.دلم با خوشحالی انگار که هرگز
ناامید نشده به سمت صدای عزیزش به پروازی پر از شور و شعف درآمد و شکستن پر از رازش را
با صدای تنهاگونهاش شریک شد.