بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

دیگر محبت های مامان ذوق زده ام نمی کرد. حس غریقی را داشتم که حتی تخته شکسته ای هم برای نجات خود نمی بیند و با دست و پا زدن بیهوده فقط به مرگ نزدیک می شود. فکر شب و روزم در این خلاصه می شد که دست به چه عملی بزنم که ته تأثیرگذاری روی بابا باشد. از اعتصاب غذا و قهر بچگانه و لجبازی با هر خواسته اشان که نتیجه ای نگرفته بودم. 

افسار زندگی ام را به دست احساسات آتشین آن روزهایم سپرده و با شجاعتی که همه آن را به حماقت تعبیر کردند کاری را انجام دادم که ممکن بود نتیجه شیرینی برایم نداشته باشد. با خواندن خبر خودکشی مردی در روزنامه جرقه ای انجامش در سرم زده شد.

به خیال اینکه با گفتن به ناهید در مورد تصمیمم ممکن بود مانعم گردد، حتی از اویی که تمام رازهایم را می دانست هم پنهانش کردم. بعد از مدتی کلنجار رفتن با خود و ترس هایم درست یک ربع مانده به اذان مغرب وارد روشویی گوشه حیاط شدم. می دانستم بابا به محض شنیدن الله اکبر برای تجدید وضو به آن جا می آید.

دلم مرگ نمی خواست و تنها هدفم رضایت بابا بود. روی زمین نمناک تکیه داده به دیوار نشستم. تیغ و دسته تیغ را از جیب بلوز آبی ام بیرون کشیده، بدون توجه به لرزش  ناخودآگاه دست هایم تیغ را داخل دسته تیغ گذاشته؛ روی سطح مچم قرارش دادم.

مغزم به دو نیمه تبدیل شده بود و هر نیمه اش من را به ادامه دادن و ندادن تشویق می کرد. نگاهی به سقف کوتاه روشویی که در آن لحظات انگار برایم بلندتر شده بود انداخته، زمزمه کردم:

خداجون الان وقت اومدن من نیست ها، خواهشا بابا رو زود برسون.

حس اینکه شاید برای اولین بار بابا برای وضو گرفتن به روشویی حیاط نیاید برای لحظاتی، تصمیمم را سست کرد اما وقتی چهره کاوان جلوی مردمک های لغزانم به نمایش درآمد تردیدم با بی رحمی کنار زده شد.

چشمانم را بسته، در حرکتی سریع تیغ را روی پوست نازک مچم لغزاندم.

دردش تا نوک پاهایم را سوزاند. جرئت باز کردن چشم هایم را نداشتم. لحظات کش می آمدند؛ اما از آمدن بابا خبری نبود. لحظه به لحظه بی حال تر می شدم. قدرت حرکت هیچ کدام از اعضایم را نداشتم. شوک انجام کار حسابی فلجم کرده بود.

تنها تاریکی بود که لحظه به لحظه بیشتر درونش فرو می رفتم. آنقدر فرو رفتم که با شنیدن چرخش دستگیره در و صدای یا حسین بابا هم نتوانستم چشم های بسته ام را باز کنم. یادگاری آن روزهایم شد، بخیه ای تقریباً درشت روی مچ دستم که برای ندیدنش از آن روز به بعد مچ بندی مشکی شد مهمان همیشگی دستم. با بودنش حتی از خودم  هم خجالت می کشیدم.

اما هیچ کدام از حس های متناقضم، مرا از انجامش پشیمان نکرد و اگر به عقب برمی گشتم، قطعا دوباره انجامش می دادم، چون راه خواسته ای که داشتم را برایم به راحتی میسر کرد. بابا بدون حرف اضافه ای روزی که از بیمارستان مرخص شدم، گفت:

- بهش زنگ بزن بگو با خانواده برای برنامه ریزی، برگزاری مراسم عقد و عروسی؛ آخر هفته بیان.

چنان همه چیز روی دور تند قرار گرفت، که اصلاً نفهمیدم چطور به جایگاهی رسیدم که تصویر دونفره امان درون قاب آینه سفره عقد جا گرفته و سکوت مجلس منتظر بود تا با بله من بشکند.

هنوز هم باورم نمی شد که کنار کاوانم. از روزی که بابا حرفش را زده تا روز عقدمان سر جمع به یک ماه هم نرسید.

به محض رساندن جواب مثبت بابا به کاوان از طریق ناهید، آخر هفته همراه خانواده اش که معلوم بود زیاد مشتاق آن وصلت نیستند، آمد و بدون چون و چرا از سمت آن ها و شرط خاصی از جانب خانواده ام قرار و مدار عروسی آن هم هم زمان گذاشته شد.