بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

دو روز با خودم کلنجار رفتم تا جرئت رودرویی با بابا را پیدا کردم. قبل از آن هر وقت خواسته ای داشتم اول مامان را در جریان می گذاشتم تا به روش خودش جلو برود اما برای یکبار هم که شده خواستم مستقیم و بی واسطه حرفم را به گوش بابا برسانم.

عزمم را جزم کرده تا هر طور شده مهم ترین حقم را از زندگی بگیرم. آنقدر خواستن کاوان با سلول به سلول تنم عجین شده بود که در راه رسیدن به او هر پلی را هم می توانستم آوار کنم روی تمام رودهایی که بابا از ابتدای زندگی ام برایم جاری کرده بود. به قول مامان سرکش و بی مهابا قصد تاخت داشتم، روی تمام اعتقادات بابا. در آن روزها تنها مسئله مهم زندگی ام کاوان بود و بس.

- کاری داری بابا جان!

با صدای بابا به خود آمدم. نگاه پرسؤال بابا متوجه ام کرد که زمان زیادی را داخل چارچوب در اتاقش ایستاده ام. نفس عمیقی کشیده تا استرسی که تمام وجودم را گرفته بود، از بین ببرم. زیر لب خواسته ام را برای خدا زمزمه کرد و وارد شدم.

اتاق بابا و مامان برخلاف بقیه خانه هنوز دکور سنتی و قدیمی روزهای اول زندگی اشان را حفظ کرده بود. لب تاقچه رادیوی قدیمی که یادگار بابا بزرگ بود، برای بابا حکم دلبر عزیزی را داشت که حتی با وجود اینکه تقریباً از کار افتاده بود حاضر به دور انداختنش نبود و کسی جرئت نمی کرد چپ نگاهش کند. دو پشتی قرمز رنگ که جزو جهاز مامان بود هم زینت بخش گوشه ای از اتاق شده بود. کرسی کوچک و جمع جوری که از اواخر روزهای پاییز تا آخرین نفس های زمستان از انتهای اتاق به وسط اتاق نقل مکان می کرد و گرما بخش خلوت های داستان مامان و بابا که بیشتر اوقات ما هم شریکشان بودیم می شد.

خیلی وقت بود که حس خوب دور هم جمع شدن تو اتاق بابا دلم را گرم نمی کرد و خواهان قفس بزرگ تری برای جولان دادن، بودم. قفسی به بزرگی و آزادی دنیا. انگار باز وارد هپروت شدم که بابا به صدا درآمد.

- بُشری!

چهارزانو کنار میز پایه کوتاهی که برای خطاطی کردن از آن استفاده می کرد، نشستم.

- بابا!

- بله باباجان.

قدم قدم جلو رفتن در توانم نبود، برای همین یک مرتبه اصل مطلب را با چشمانی بسته و سری به زیر افتاده به زبان آوردم.

- من کاوان رو می خوام.

آنقدر سریع گفتم که شک داشتم بابا چیزی از حرفم فهمیده باشد. مشغول شدنش به کار این را ثابت می کرد.

- شنیدین چی گفتم؟

- بهتره بری ما جوابمون رو دادیم.

- شما بله اما من نه. بابا رد یا قبول کاوان نظر من رو هم طلب می کنه.

- تو و اون پسره به درد هم نمی خورین.

در آن لحظات چیزی به اسم شرم و حیا درونم وجود نداشت. خیره در نگاه نامفهوم بابا لب زدم:

- این رو من تعیین می کنم نه شما.

نور چشمان بابا یک هو خاموش شد و در یک آن حس کردم شکستن وجودش را با تمام قلب و روحم شنیدم، اما کوری آن دقایق همه چیز را برایم ناپیدا کرد. تنها چیزی که می دیدم، خودم بودم و خودم‌؛ خودی که آزادی طلب می کرد. تنها رهایی از قید و بندهای دنیای سیاهی که بابا با  افکار قدیمی و به قول خودش مذهبی برایم، ساخته مهم بود و بس.

بار نگاه سنگینش را بعد از دقایقی از روی دوشم برداشت و در سکوت دوباره به کارش مشغول شد. نباید کوتاه می آمدم پس با سماجت بیشتری شروع به حرف کردم:

- کاوان مرد زندگی منه، مردی که حاضر نیستم به هیچ وجه از دستش بدم. بدون اون خوشبخت نیستم. اگه بخواید با آینده من بازی کنید، باید شاهد بدبختیم باشید.

کلی حرف زدم اما بابا نه کلمه ای حرف زد و نه عکس العمل خاصی نشان داد. انگار که اصلاً صدایم را نمی شنود تنها در آخر که کمی سکوت پر از عصبانتیم طول کشید بدون اینکه نگاهش را از برگه ی پیش رویش پس بگیرد با صدایی که اقتدار و گرمی در آن شنیده نمی شد، گفت:

- کاوان بی کاوان.

قاطعیتش خاموشم کرد. خاموشی که کلی حرف لابه لایش گم شد. با ناراحتی از جا بلند شدم. دستم که سردی دستگیره را لمس و به چرخش وادارش کرد، تیر خلاصی را به هوای به هدف خوردن زدم. 

- از امروز به بعد تمام تلاشم تو این خلاصه می شه که به کاوان برسم از هر راهی که شده. فکر نکنم این تو اعتقاداتون بگنجه که دخترتون با یه پسر این ور و اون ور بچرخه.