به نام خالق زیبایی‌ها

مدت‌ها بود آغوش پدر را تجربه نکرده بود و خانه نوای دوری را سر داده بود و همگی 

چشم به در دوخته منتظر ورود وجود عزیزش بودند. تنها وجود کوچک او بود که کمتر

زمانی را در گرمای وجود پدر مأوا گرفته بود.

هیچ کس مانند او تشنه دیدارش نبود.

با چشم‌های درشت و قهوه‌ایش که همه آن را به پدر نسبت می‌دادند در سکوت،

مادر و خواهر و برادرش را نظاره می‌کرد تا شاید نشانی از گمگشته‌اشان بجویید.

مادر سرگردان بوی پدر، بی‌قراریش را در لابه‌لای پلک‌های خسته از نگرانی و انتظار

پنهان می‌کرد تا مبادا روح سه قلب کوچکش آزرده شود.

زمان وداع با پدر، مادر در خلوتشان در حالی که مشغول بستن ساک بود تنها وجود

کوچک گل قشنگشان شاهد اشک‌ها و بوسه از سر عشق پدر بر پیشانی همسرش

بود. وداعی که انگار آخرین وداع بودنش را تنها او حس می‌کرد، اما توان فاش کردنش

را نداشت آخر هنوز تازه وجودش جوانه زده بود.

روزها با لبخند زیبای مادر شروع و با همان هم به پایان می‌رسید. اما آن روز، هوای

لبخند مادر بارانی از جنس شادی و غمی توأمان بود، که تنها خودش قادر به درکش

بود.

لبخندی که تنها برای آرامش خانه کوچکشان بر لبش نقاشی شده بود.

اما آن دوام چندانی نداشت، به محض گره خوردن نگاه ترش در چشمان درشت گل

کوچکش وجودش چتری شد برای در آغوش گرفتن حجم‌های کوچک زندگیش و 

روان شدن بارانی از جنس دلتنگی.

دیگر هوای خانه شادی سایق را در خود دعوت نداشت و اضطراب و دلتنگی شد

عطر دائمی هوا.

بالاخره پدر برگشت. پدری که زمان رفتن با کوله‌ای بر شانه و لبخندی عریض آن‌ها

را به خالق مهربانشان سپرد و با قدم‌هایی محکم به سمت سرنوشت خودساخته

گام برداشت حال با لباسی یکدست سفید، پلک‌هایی بسته، لبخندی محو در اتاق 

عشقشان آرام گرفته بود.

مادر دو گل حلقه زده گرادگرد پدر را کنار زد و کوچک‌ترین گل زندگیشان را که درآغوش

داشت کنار صورت پر آرامش پدر که تنها عضو پیچیده نشده در حریم سفیدش بود 

گذاشت.

با آن چشم‌های درشت که جایگزین زبانش بود، نگاه پر حرفش را به پدر دوخت.

حرف‌هایی را به گوش پدر زیبایش رساند، که هرگز هیچ کس نفهمید؛ چه زمزمه‌ای

بینشان مهمان شده بود، که حتی چند سال بعد هم هرگز دلتنگی از نبود و حسرت

تجربه آغوش دوباره پدر را از کسی طلب نکرد.

انگار روح پدر در وجود کوچک او رسوخ کرده بود که وجود زیبایش مأمنی برای آرامش 

خانواده کوچک بدون مرد روزهای گذشته‌اشان بود. 

قرار بود او بشود مدافع راه پدر.

مدافع راه عشقی که قرار بود قدم به قدم با آن بزرگ شود.